آموزش سینمای حرفه ای

در این وبلاگ به کلیه مبناهای پایه و تخصصی سینما به صورت کاملا علمی پرداخته می شود. " گروه آموزشی سینما بیست"

آموزش سینمای حرفه ای

در این وبلاگ به کلیه مبناهای پایه و تخصصی سینما به صورت کاملا علمی پرداخته می شود. " گروه آموزشی سینما بیست"

آموزش سینمای حرفه ای

سینما بیست محیطی علمی و تخصصی برای دریافت نیازمندی های علمی و عملی اساتید، دانشجویان و صاحبان سینما است. برای دریافت اطلاعات مورد نیاز خویش به طبقه بندی موضوعی سینما بیست در صفحه نخست مراجعه کنید. گروه آموزشی سینما بیست، با داشتن بسته های مشاوره ای متنوع، راهنمای جامع و کاملی برای دستیابی شما به اهداف و علاقمندی های سینمای حرفه ای است.
" گروه آموزشی و مشاوره سینما بیست"

بایگانی

۵۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

نگاهی به حاشیه در برابر متن...

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۳۷ ق.ظ

حاشیه در برابر متن

نگاهی به سریال پایتخت ۳

محسن جعفری‌راد
منبع؛ ماهنامه سینمایی فیلم.


خبر ساخت قسمت سوم سریال پایتخت از‌‌ همان ابتدا باعث شد که بحث‌های مختلفی پیرامون آن صورت گیرد و طبیعی بود که مخاطبان انتظار داشتند به عنوان اولین سریال تلویزیون که قسمت سومش قرار است پخش شود، سر و شکلی بهتر و اثرگذار‌تر از دو قسمت قبلی داشته باشد که این توقع تنها تا نیمه‌ی اول سریال برآورده شد و از قسمت‌های هفتم و هشتم دیگر از خلاقیت‌های منحصر به فرد مقدم و گروه همکارانش خبری نبود. یکی از علت‌های این نقیصه را می‌توان در موضوعات فرامتنی جست‌و‌جو کرد که به قصه اضافه می‌شد؛ از تعمیم فداکاری بهبود به مسأله‌ی حفاظت از یوزپلنگ ایرانی (یا آسیایی!) و در ادامه حضورش در رونمایی از پیراهن تیم ملی که به‌تنهایی یک قسمت کامل را پوشش داد تا تور تبلیغاتی معرفی امکانات برج میلاد و مسابقات کشتی پیشکسوتان که در قسمت‌های پایانی فقط مسابقات نقی و عکس‌العمل‌های خانواده‌اش را شاهد بودیم. اما موردی که بیش از همه توی ذوق می‌زد نما‌ها و پلان‌هایی بود که تنها به قصد تبلیغ کالای مربوط به اسپانسر سریال طراحی شده بود. از آن‌جا که یک سالی هست که تلویزیون از نظر مالی دچار رکود شده گرایش تهیه‌کننده‌ها به جذب شرکت‌های خصوصی قابل‌پیش‌بینی است اما نه به این شکل که فاقد کارکرد داستانی باشد. هر اسپانسری انتظار دارد در ازای سرمایه‌گذاری در یک سریال به قدر کافی تبلیغات لازم برای محصولش ارائه شود اما در پایتخت۳ رویکرد کارگردان و نویسندگان با افراط همراه بود طوری که در هر قسمت علاوه بر نماهای مختلفی از کامیون ارسطو که تبلیغ محصول روی آن درج شده بود، روی سرمایه‌گذاری شرکت اطلس مال در مسابقات کشتی پیشکسوتان تأکید می‌شد و از همه پررنگ‌تر اشاره به آن در دیالوگ‌هایی بود که از زبان شخصیت‌ها به‌خصوص ارسطو ارائه می‌شد. یا تأکید زائد به امکانات و جذابیت‌های برج میلاد که هیچ ربطی به خط اصلی داستان نداشت و تنها قرار بود به نوعی انتخاب نام پایتخت را با نشان دادن مهم‌ترین جاذبه‌ی گردشگری تهران منطقی جلوه دهد.

*
هر چند که در فیلم‌نامه با پرداخت بیش‌تر شخصیت‌های فرعی مثل بهبود سعی شده بود تمرکز مستقیم از روی شخصیت‌های ارسطو و نقی برداشته شود و داستان‌های فرعی به خط اصلی قصه اضافه شود اما این پرداخت فقط در چند قسمت ابتدایی تاثیرگذار بود. در قسمت نخست گام اول با روایت خراب شدن خانه‌ی نقی به‌درستی برداشته شد و اجرای قابل‌قبول فرو ریختن سقف خانه و بازی‌های جذاب، با وجود کش آمدن بیش از حد، نوید یک درام پر از کشمکش و تعلیق را می‌داد اما در ادامه غیر از حضور خانواده‌ی نقی در خانه‌ی بهبود و بحث و جدل‌های همیشگی نقی با ارسطو و علاقه‌ی ارسطو به یک زن چینی تمهید دیگری برای روایت طراحی نشده بود. حضور آدم‌هایی که در حد تیپ ارائه شدند نیز مانع اثرگذاری کامل سریال می‌شد؛ از جمله شخصیت موسی که فقط به شمایل کاریکاتورگونه‌اش بسنده شده بود، بچه‌های دوقلو که هیچ نقشی در پیش‌برد درام نداشتند و شخصیت بابا پنجعلی که‌‌ همان دیالوگ‌های تکراری را ادا می‌کرد. علاوه بر این نقص‌ها برخی موقعیت‌های داستانی فیلم در انطباق با مابه‌ازاهای بیرونی اثرگذاری‌اش را از دست می‌داد. به عنوان مثال می‌توان به شکل اصابت گلوله توسط شکارچی‌ها به بهبود اشاره کرد؛ طبق چه استدلال منطقی گلوله به کمر و شانه‌ی بهبود اصابت کرده در شرایطی که او مدام تأکید می‌کند که از روبه‌رو با شکارچی‌ها مواجه شده است؟ چرا برای شکار یک حیوان قدرتمند مثل پلنگ از تفنگ‌هایی استفاده شده که بیش‌تر برای شکار پرنده‌های کوچک مناسب‌اند؟ و موردی مثل ساچمه چه ربطی به شکار پلنگ دارد؟ ماجرای انتخاب نقی برای تیم ملی هم کم‌تر با واقعیت‌های مرسوم کشتی در تناسب است. چه‌طور طی سه روز شش کیلو وزن کم کرد و با وجود دوری از تمرینات و عدم آمادگی کامل قهرمان مسابقات شد؟ چه‌طور می‌تواند هنگام مسابقه از تلفن همراه استفاده کند و چرا سرمربی و مربی در یک مسابقه‌ی جهانی بدون حضور ورزشکار در اطراف تشک حضور پیدا می‌کنند؟ مگر نه این‌که در فاصله‌ی میان مسابقات بایستی سرمربی مهم‌ترین نکات را به کشتی‌گیر یادآور شود؟ پس چرا این فاصله‌ها را نقی صرفاً با مکالمه‌ی تلفنی پر می‌کند؟! با توجه به چهره و قامت کشتی‌گیران، به نظر می‌رسد اکثرشان بین سی تا چهل سال سن داشته باشند - غیر از رقیب نقی در قسمت‌های نخست- پس چه‌طور این افراد برای مقطع پیشکسوتان مناسب دیده شده‌اند؟ شاید در توجیه این مسائل به واقعیت مستقل داستانی و منطق درام اشاره شود، با این توضیح که قرار نیست حتماً به جنبه‌های حقیقی ماجرا ارتباط داشته باشد اما باید توجه داشت که هر واقعیت مستقلی هم باید منطق درونی خودش را داشته باشد که به نظر می‌رسد در طراحی داستان پایتخت ۳ کم‌تر به این منطق درونی و استدلال‌های منطقی در کنش و واکنش شخصیت‌ها توجهی شده است و بیش‌تر قرار بوده که با خلاقیت بازیگران و مانور روی تکیه‌کلام‌هایی که از دو قسمت قبل به قسمت سوم اضافه شده بود صرفاً پرونده‌ی این سریال بسته شده و آبروی تلویزیون در نوروز حفظ شود. این سهل‌انگاری‌ها را مقایسه کنید با فصل‌های تاثیرگذار دو قسمت قبلی از جمله اقدام نقی برای درست کردن یک اتاق گرم برای زندگی روی کامیون، استفاده‌ی پلیس از ماشین ارسطو برای دستگیری مجرمان در پایتخت ۱ و حبس نقی، ارسطو و پنجعلی در یک رستوران و حضور همزمان در مسابقه‌ی تلویزیونی و یا ماجراهایی که در پایتخت ۲ سر کلاه نقی که مقداری پول در آن پنهان کرده رخ می‌دهد که جای خود را در قسمت سوم به مسابقات کشتی و تبلیغ برج میلاد و ساختمان‌های اطلس مال داده‌اند.

*
تنها نقطه‌ی قوت سریال را می‌توان بازی‌های به‌شدت رئالیستی و در خدمت فضاسازی‌های صمیمی سریال دانست که تماشای آن را قابل‌تحمل کرده است. به‌خصوص محسن تنابنده و مهران احمدی که چنان با نقش یگانه شده‌اند که حضور تنابنده روی تشک کشتی و مهران احمدی در قامت یک محیط‌بان فداکار در مراسم رونمایی از پیراهن تیم ملی فوتبال، کنار آدم‌های مشهور باورپذیر جلوه کرده است. تنابنده به‌درستی به ماهیت درونی شخصیت نقی نزدیک شده طوری که مخاطب به‌خوبی با خصوصیات او از جمله خودبزرگ‌بینی، حسادت، تحقیر دیگران و... همذات‌پنداری می‌کند. اوج خلاقیت او را می‌توان در صحنه‌هایی مثل حضور در قبرستان شناسایی کرد؛ وقتی تنها کنار قبر مادرش نشسته و با گریه از او درخواست کمک می‌کند و یا وقتی بعد از شکست در کشتی آن هم در شهر خودش به خانه برمی‌گردد و رفتار بقیه را غیرعادی می‌خواند و از همه مهم‌تر نوع حضورش روی تشک کشتی که مانند یک ورزشکار حرفه‌ای واکنش نشان می‌دهد. مهران احمدی بدون شک برگ برنده‌ی سریال است. احمدی که در سال‌های اخیر در هر دو مدیوم سینما و تلویزیون درخشان عمل کرده با قبول نقش بهبود که مدام باید روی شکم خوابیده باشد و امکان استفاده از زبان بدن را در انتقال حس ندارد مهم‌ترین ریسک دوران بازیگری‌اش را رقم زده که با توجه به تجربه‌گرایی او در کار با میمیک صورت و چشمانی که انحراف دارند و از همه مهم‌تر تاکیدی که روی برخی واژ‌ها اعمال می‌کند، نشان می‌دهد که هنوز استعدادهای نهفته‌ای در خود دارد. او که قبل از پایتخت ۳ در ماه‌های آخر سال گذشته در هویت بخشیدن به ضدقهرمان سریال آوای باران به بهترین شکل ممکن عمل کرده بود حالا به‌خوبی در قامت یک شخصیت ساده لوح و منفعل، پرسونایی جدید از خودش ارائه می‌دهد. در کنار این بازی‌های خلاق می‌توان به حضور موثر نسرین نصرتی اشاره کرد که نقش یک زن نگران شوهر و خانواده را به‌خوبی ایفا کرد و می‌توان کار او را به عنوان بهترین بازیگر سریال از جهت استفاده از شکل درست لهجه‌ی مازندرانی و آکسان‌گذاری روی فعل‌ها و انتهای جملات ارزیابی کرد.

*
مقدم با ساخت قسمت سوم پایتخت شاید به نسبت دیگر سریال‌های نوروزی موفق عمل کرده باشد اما حاصل کار او در مقایسه با کارنامه‌ی خودش، به‌خصوص دو قسمت قبلی پایتخت گامی رو به جلو محسوب نمی‌شود. مهم‌ترین علت این پس‌رفت را می‌توان نگاه ساده‌انگارانه و دست‌کم گرفتن شعور مخاطب دانست که در قسمت‌های پایانی به اوج خودش می‌رسد. وقتی تاکنون هیچ سریال نوروزی پایان تلخ نداشته و نقی یک بار طعم تلخ شکست را در قسمت‌های نخست چشیده و در تیتراژ پایانی نیز به کشتی‌گیران خارجی اشاره می‌شود چه‌طور انتظار می‌رود که مخاطب تعلیق حاصل از زورآزمایی نقی مقابل حریفان را دریابد؟ آن هم با انواع و اقسام تصویر‌پردازی که کم‌تر ظرافتی در طراحی آن صورت گرفته و دیگر از خلاقیت بصری مقدم که در قسمت‌های قبلی به امضای او بدل شده بود، خبری نیست.
پایتخت در مقایسه با سریال‌های ضعیف خوب، بد، زشت - تکرار پرسونای امین حیایی در مهمان و اخراجی‌ها- و روزهای بد به در- تکرار پرسونای هومن برق‌نورد در دزد و پلیس و دودکش- برگ برنده‌ی تلویزیون در ایام نوروز بود اما باید دید با ادعای مقدم مبنی بر ساخته نشدن سری چهارم پایتخت، در سال‌های آتی چه سرنوشتی در انتظار کنداکتور نوروزی تلویزیون خواهد بود؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۳:۳۷
بیژن چوبینه

امواج نوستالژی

نگاهی به یک مسابقه‌ی پربیننده‌‌ی تلویزیونی

مسعود ثابتی
منبع ؛ ماهنامه سینمایی فیلم.

 

مسابقه‌ی جادوی صدا از جمله برنامه‌های سرگرمی تلویزیون در قالب استعدادیابی است که پخش آن مدتی است از کانال سه آغاز شده است و در همین مدت زمان به نسبت کوتاهی که از پخش آن می‌گذرد، توانسته تعداد کم‌و‌بیش قابل‌توجهی از مخاطبان را به خود جلب کند؛ هرچند این موفقیت نسبی بیش از آن‌که برآمده از شایستگی‌ها و نقاط قوت این برنامه باشد، ناشی از کمبود چشم‌گیر برنامه‌هایی از این دست در تلویزیون است. سازندگان برنامه - دست‌کم تا این‌جای کار و با توجه به دور اول این مسابقه - نتوانسته‌اند مؤلفه‌ها و ملزوم‌های یک برنامه‌ی سرگرمی‌ساز به طور عام، و یک مسابقه‌ی تخصصی حرفه‌ی دوبلاژ به طور خاص را در ساخت و پرداخت این برنامه رعایت و پیاده کنند؛ اما همین که مردم پای چنین برنامه‌ای می‌نشینند در نوع خودش قابل‌تأمل است و این برنامه را به مورد مناسبی برای بحث و بررسی تبدیل می‌کند.
مهم‌ترین و اساسی‌ترین جنبه برای چنین برنامه‌ای که گذشته از وجه سرگرمی، به قصد یافتن و معرفی استعدادهای جوان و نوظهور حرفه‌ی دوبلاژ ساخته شده، داشتن سازوکاری حرفه‌ای و دقیق برای گزینش شرکت‌کنندگان در برنامه است که به نظر نمی‌رسد به شکلی حرفه‌ای و دقیق در این برنامه رعایت و اجرا شده باشد. گذشته از نوع و جنس صدای شرکت‌کنندگان و میزان تسلط‌شان به نقش‌گویی، متوسط میزان سواد شرکت‌کنندگان و احاطه‌ی آن‌ها به هنر دوبلاژ که بدیهی‌ترین و ابتدایی‌ترین مؤلفه‌ی لازم برای یک علاقه‌مند به دوبله است، تا حدی پایین است که اکثر قریب به اتفاق شرکت‌کنندگان از شناسایی صدای بزرگانی چون ایرج ناظریان، منوچهر اسماعیلی، ناصر طهماسب و... که در قالب یکی از آیتم‌های مسابقه مطرح می‌شود، عاجز هستند.
شاید در وهله‌ی نخست این طور به نظر برسد که شناختن بزرگان و اساتید فن دوبلاژ در حیطه‌ی عملی و حرفه‌ای این کار چندان تأثیری ندارد، اما واقعیت این است که حساسیت شنیداری و مهارت در تشخیص و تفکیک صداهای مختلف با تونالیته‌های متفاوت، یکی از مؤلفه‌های ضروری برای علاقه‌مندان این حرفه است؛ بگذریم از این‌که گذشته از جنس و نوع صدا، علاقه به حرفه‌ی دوبله و دقت در چگونگی نقش‌گویی بزرگان این حرفه از ملزومات مهارت و تسلط در این حرفه است. از این رو، بیگانگی شرکت‌کنندگان با دنیای این حرفه و ناآشنایی کامل‌شان با اساتید و گویندگان مجرب تاریخ دوبلاژ ایران، نشانگر آن است که نه‌تنها کار در این حرفه برای آن‌ها جدی نیست، که در زمینه‌ی گزینش نیز معیار مناسب و درستی در کار نبوده است و این با توجه به میزان توانایی‌های عملی شرکت‌کنندگان آشکارتر هم می‌شود. واقعیت این است که جز تعداد انگشت‌شماری از شرکت‌کنندگان، اکثر قریب به اتفاق آن‌ها نه صدای قابل‌توجه و متفاوت و مناسبی برای کار در حرفه‌ی دوبلاژ دارند، و نه از توانایی‌های ابتدایی یک گوینده برخوردارند. در این مسیر باید انتقادی را هم به داوران مسابقه وارد دانست و آن این‌که در اغلب قسمت‌ها و آیتم‌های مسابقه، داوران محترم لابد برای نرنجاندن شرکت‌کنندگان، برای توصیف سطح کار و میزان توانایی‌های آن‌ها، حتی در ابتدایی‌ترین و بدترین شرایط، اغلب از الفاظ کلی مثل «خوب بود» و «صدای خوبی داری» و «حرفه‌ی دوبله در انتظار شماست» و... استفاده می‌کنند؛ این در حالی است که نخستین و بدیهی‌ترین وظیفه‌ی یک داور و استاد، توصیف واقعی شرایط حرفه‌ای کارآموز است و از سوی دیگر، یک علاقه‌مند واقعی با شنیدن عیب‌ها و ضعف‌های کار خود هرگز از میدان به در نمی‌شود و اتفاقاً باید با ضعف‌های خود آشنا شود تا در وهله‌ی بعد توان برطرف کردن آن‌ها را داشته باشد.
از این‌ها گذشته، مسابقه‌ی جادوی صدا به لحاظ اجرایی نیز دارای ضعف‌های جدی است که مجموع آن‌ها نه‌تنها به وجه سرگرم‌کنندگی برنامه لطمه می‌زنند، که حتی در بسیاری لحظه‌ها آن را تبدیل به برنامه‌ای کسل‌کننده می‌کنند؛ مثلاً در انتخاب سکانس‌ها برای بخش صداپیشگی که به‌نوعی مهم‌ترین و اصلی‌ترین آیتم مسابقه است، ابتدایی‌ترین و البته مهم‌ترین مؤلفه‌ای که مدیران دوبلاژ در آن تسلط و چیرگی دارند رعایت نشده، و به رغم آن‌که انتخاب این سکانس‌ها به عهده‌ی اساتیدی چون عرفانی و مظفری بوده، اما نقش‌های انتخاب‌شده معمولاً تناسبی با صدای شرکت‌کنندگان در برنامه ندارند و مثلاً دوبله‌ی یک نقش مسن به عهده‌ی گوینده‌ای جوان گذاشته می‌شود که بدیهی‌ست در چنین شرایطی امکان سنجش مناسب وجود نداشته باشد. از سوی دیگر لزومی ندارد که برای یک اجرای چندثانیه‌ای، تیزر کامل فیلم مورد نظر با مدت زمان نسبتاً زیاد پخش شود، آن هم در شرایطی که در بین فیلم‌های انتخاب‌شده، تقریباً هیچ فیلمی وجود ندارد که جزو آثار شاخص تاریخ دوبلاژ و حتی تاریخ سینما باشد و تقریباً همه‌ی فیلم‌های انتخابی جزو آثاری‌اند که به لحاظ سینمایی ارزش چندانی ندارند و دوبله‌شان هم جزو دوبله‌های متأخر و زیر متوسط است. این در حالی است که انتخاب دوبله‌های برجسته‌ی آثار شاخص تاریخ سینما می‌توانست از جمله‌ی جذابیت‌ها و شاخصه‌های چنین برنامه‌ای باشد و در کشش و جذابیت آن نقش داشته باشد. واقعاً جای تعجب دارد که با وجود این همه صدا و فیلم (داخلی و خارجی) سازندگان برنامه مستقیم سراغ چند فیلم ایرانی رفته‌اند و هر بار هم صدای اسماعیلی و طهماسب و ناظریان و رسول‌زاده را پخش می‌کنند و از بینندگان می‌خواهند نام گوینده را تشخیص دهند و آن‌ها هم هر بار ناتوان از چنین تشخیصی‌اند! در ضمن، روال معمول در مسابقه‌ها چنین است که پس از هر بخش، «امتیاز»دریافتی شرکت‌کنندگان اعلام می‌شود و در انتهای مسابقه جمع نهایی امتیازها. پس این‌که فقط در انتهای برنامه اعلام شود فلان شرکت‌کننده ۷۶ امتیاز کسب کرده و دیگری ۹۰، یک طراحی بی‌قاعده و غیر‌حرفه‌ای است که گذشته از هر چیز باعث افت هیجان برنامه می‌شود و مانع از مشارکت مخاطب در روند مسابقه و زیر و بم آن.
این‌ها همه در حالی است که بهترین بخش مسابقه، یعنی آیتم تجلیل از بزرگان و اساتید این حرفه که تقریباً ربطی به کلیت آن ندارد، جذاب‌ترین بخش آن از کار درآمده است. در هر برنامه سابقه‌ی کوتاهی از یک گوینده‌ی حال حاضر و گوینده‌ای که در قید حیات نیست، انتخاب شده و گفت‌وگوهای کوتاهی با سایر گویندگان و دست‌اندرکاران دوبلاژ در خصوص گوینده‌ی مورد نظر پخش می‌شود و دوبلورها درباره همکار خود اظهار نظر می‌کنند. هم‌چنان که انتخاب مجری برنامه که خود از گویندگان مجرب و جوان حرفه‌ی دوبلاژ است و حداقل‌های اجرا مقابل دوربین را هم دارد، می‌تواند از نقاط قوت این برنامه محسوب شود.

 * ماهنامه‌ی سینمایی فیلم در «اینستاگرام» حضور و فعالیت ندارد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۳:۳۲
بیژن چوبینه

تهمینه میلانی

تهمینه میلانی
زاده ۱۵ شهریور ۱۳۳۹ (۵۵ سال)
۱۹۶۰ (میلادی)
روستای میلان، تبریز
نام دیگر تهمینه رضایی میلانی
ملیت ایرانی
زمینه فعالیت فیلمنامه‌نویس، کارگردان، منشی صحنه، طراحی صحنه و لباس و تهیه کننده
سال‌های فعالیت ۱۳۵۸ تا کنون
همسر محمد نیک بین
فرزندان ژینا
والدین احمد میلانی درگذشته ۱۰ دی ۱۳۹۲[۱]
جشن سینمای ایران
برنده سیمرغ بلورین بهترین فیلم (بچه‌های طلاق) [دوره ۸ جشنواره فیلم فجر (فیلم‌های اول و دوم) - سال ۱۳۶۸]

زندگی‌نامه

تهمینه میلانی در سال ۱۳۳۹ در روستای میلان شهر تبریز به دنیا آمد. در دوران دبیرستان به تهران نقل مکان کرد و در دبیرستانهای شرف و مرجان به ادامه تحصیل پرداخت. بسیار جوان بود که به عنوان اولین تجربه سینمائی به عنوان منشی صحنه فیلم خط قرمز برگزیده شد. در کنار کار در کارگاه آزاد فیلم به ادامه تحصیل پرداخت. او که به آرامی به کار در سینما آشنا می‌گردید شروع به نوشتن فیلمنامه (اگر فردا بیاید، دوستت دارم مادر، عشق و مرگ و …) و کار در دیگر فیلمها (ای ایران، جهیزیه‌ای برای رباب، دل نمک و …) کرد.

اولین فیلم او بچه‌های طلاق جایزه بهترین فیلم اول را در جشنواره فجر برد و جایزه نقدی آن به او کمک کرد که مجدداً به همراه رضا بانکی و مهدی احمدی فیلم افسانه آه را بسازد. پس از شکست تجاری این فیلم، فیلم کمدی دیگه چه خبر با بازی ماهایا پطروسیان را ساخت. فیلمی که بسیار پرفروش شد.

در سال ۱۳۷۶ و با ایجاد فضای باز سیاسی پس از انتخابات دوم خرداد ریاست جمهوری میلانی فیلم دو زن را ساخت. به خاطر ساخت این فیلم، میلانی جایزه بهترین فیلمنامه جشنواره فیلم فجر را برد و نامزد جایزه بهترین کارگردانی از همین جشنواره شد. میلانی پس از موفقیت فیلم «دو زن» فیلم‌های نیمه پنهان و واکنش پنجم را هر سه با بازی نیکی کریمی ساخت. میلانی به خاطر ساخت این سه فیلم با واکنش‌های شدیداللحنی روبرو شد. در سال ۱۳۷۹ پس از به نمایش درآمدن فیلم نیمه پنهان دستگیر شد. روزنامه‌ها ۴ جرم «اقدام علیه امنیت ملی، محاربه با خدا، همکاری با گروههای معاند و تشویش اذهان عمومی از طریق آثارهنری» را اتهامات وی اعلام کرده بودند اما خود او می‌گوید که هیچگاه تفهیم اتهام نشد. وی ۴ روز در انفرادی و ۴ روز در بند عمومی زندان اوین به سر برد و با دخترانی آشنا شد که بعدها زندگی آن‌ها را در فیلمی به نام «تسویه حساب» به تصویر کشید. میلانی پس از ۸ روز به دستور رهبر جمهوری اسلامی علی خامنه‌ای و رئیس‌جمهور محمد خاتمی از زندان آزاد شد و ۵ سال بعد تبرئه شد.[۲]

پس از فیلم‌های سه‌گانه میلانی با بازی نیکی کریمی، فیلم زن زیادی با بازی مریلا زارعی در سال ۱۳۸۳ به نمایش درآمد. این فیلم هم در ادامه حال و هوای فیلم‌های اخیر میلانی بود با واکنش سرد منتقدان مواجه شد اما به فروش خوبی دست پیدا کرد. در سال ۱۳۸۴ بر اساس کتاب «شفای کودک درون» اثر لوچیا کاپاکیونه فیلم آتش‌بس با بازی مهناز افشار و محمدرضا گلزار را ساخت. این فیلم که به بخش مسابقه سینمای ایران در جشنواره فیلم فجر راه نیافت، در سال ۱۳۸۵ اکران شد و رکورد فروش صد میلیون تومان در هفته اول را به جای گذاشت. پس از ساخت و اکران فیلم «آتش‌بس»، لوچیا کاپاکیونه، نویسنده کتاب «شفای کودک درون» با ارسال نامه‌ای به میلانی از او تشکر و قدردانی کرد.

در روز شنبه ۹ مردادماه ۸۹ (۳۱ ژوئیه ۲۰۱۰) در سالن گیبسون آمفی‌تئاتر شهر لس‌آنجلس، از بهروز وثوقی بازیگر مشهور سینمای پیش از انقلاب ایران تجلیل شد که عکس حضور تهمینه میلانی روی زیلوی قرمز این مراسم منتشر شده‌است.[۳]

در دی‌ماه ۱۳۹۳ دادسرای فرهنگ و رسانه در تهران میلانی را با عنوان تبلیغ علیه نظام در متن فیلمنامهٔ شهرزاد زن هزار و یک شب احضار کرد. به گفتهٔ میلانی، کتاب فیلمنامهٔ شهرزاد زن هزار و یک شب با مجوز وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در تابستان ۱۳۹۳ منتشر شده بوده است.[۴]

فیلم‌شناسی

سال نام فیلم کارگردان فیلم‌نامه‌نویس تهیه‌کننده
۱۳۹۳ آتش‌بس ۲
۱۳۸۹ یکی از ما دو نفر (با عنوان قبلی «پرَنسیپ»)
۱۳۸۶ سوپر استار
۱۳۸۶ تسویه حساب
۱۳۸۴ آتش‌بس
۱۳۸۳ زن زیادی
۱۳۸۱ واکنش پنجم
۱۳۸۰ بمانی داریوش مهرجویی

۱۳۷۹ خاکستری مهرداد میرفلاح
۱۳۷۹ شب‌های تهران داریوش فرهنگ
۱۳۷۹ نیمه پنهان

۱۳۷۷ دو زن
۱۳۷۳ کاکادو
۱۳۷۰ دیگه چه خبر؟!

۱۳۶۹ عشق و مرگ محمدرضا اعلامی
۱۳۶۹ افسانه آه

۱۳۶۸ بچه‌های طلاق
طراح صحنه و لباس
  1. ۱۳۷۳ کاکادو
  2. ۱۳۶۸ بچه‌های طلاق
منشی صحنه
  1. ۱۳۶۱ پیک جنگل (حسن هدایت)
  2. ۱۳۵۸ خط قرمز (مسعود کیمیایی)

جوایز و افتخارات

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۳:۱۷
بیژن چوبینه

نقد وتحلیل فیلم " این چی بود هم نژادی؟"

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۵۳ ق.ظ

این چی بود هم‌نژادی؟

نگاهی به فیلم «ملکه‌ی صحرا» ساخته‌ی ورنر هرتسوگ

مهرزاد دانش
منبع ؛ ماهنامه سینمای فیلم.

 

ملکه‌ی صحرا / Queen of the Desert
نویسنده و کارگردان: ورنر هرتسوگ، بازیگران: نیکول کیدمن (گرترود بل)، جیمز فرانکو (هنری کادوگن)، رابرت پَتینسن (سرهنگ تی.ای. لورنس) و... محصول ۲۰۱۵ آمریکا و مراکش، ۱۲۸ دقیقه.

 آن‌هایی که بازتاب ادبیات ایران را در جهان پیگیری می‌کنند، حتماً با نام گرترود بل آشنا هستند؛ بانویی انگلیسی که در اواخر قرن نوزدهم به ایران سفری داشت و شیفته‌ی طبیعت ایران و زبان فارسی و عربی شد و به ترجمه‌ی اشعاری از شاعران بزرگ ایران (از جمله دیوان حافظ) دست زد و تألیفاتی درباره فرهنگ و مذهب مسلمانان نوشت و تحقیقاتی درباره باستان‌شناسی‌های خاورمیانه انجام داد. اما این خانم بل، صرفاً اهل ذوق و ادب و فرهنگ و کاوش‌های باستانی نبود و در کنار آن، از کارگزاران دولت بریتانیا در این منطقه هم محسوب می‌شود و در تاریخ دیپلماسی انگلستان، او را هم‌ردیف با تامس ادوارد لورنس (لورنس عربستان) در متحدسازی اعراب در جریان فروپاشی امپراتوری عثمانی و پایه‌ریزی برخی از کشورهای عربی منطقه می‌دانند. نقش بل در تشکیل کشور عراق، چنان است که او را مادر عراق نام نهاده‌اند و مقبره‌اش هم در همین کشور قرار دارد.
بل زندگی پرماجرایی داشت و همین پتانسیل خوبی را در اقتباس‌های ادبی و سینمایی از زندگی‌اش شکل می‌دهد. اما جالب است که تا به حال درباره این محقق/ جاسوس/ ادیب، فیلمی به صورت مستقل (و حتی فرعی) ساخته نشده است و ورنر هرتسوگ برای نخستین بار شمایل او را روی پرده‌ی سینما با ملکه‌ی صحرا بازآفرینی کرده است؛ اما چه بازآفرینی‌ای که هر گوشه‌اش آکنده از ضعف و عیب و ایراد است.
مشکل اساسی فیلم آن است که مخاطب هیچ ارتباطی نمی‌تواند با شخصیت بل گرترود برقرار کند. ضعف شخصیت‌پردازی او در همراهی با بازی بد نیکول کیدمن (که انگار با برخی بازیگران خوب دیگر دنیا هم‌چون نیکلاس کیج هم قسم شده است با بازی در هر فیلم جدید، اعتبار گذشته‌اش را بیش از پیش مخدوش کند) چنان است که عملاً درک نمی‌کنیم او چرا دست به سفرهای پرمخاطره می‌زند و اصلاً حاصلش از این دیار به آن دیار رفتن چیست. یک جا عتیقه‌های زیرخاکی کشف می‌کند، جای دیگر به افق بیابان خیره می‌شود، منزل بعدی درباره آینده‌ی سیاسی منطقه‌ی حجاز نظر می‌دهد، آن سوی دیگر یک دفعه عاشق یک افسر انگلیسی می‌شود، اپیزود بعدی نوبت نثار احساساتش به ادبیات شرق است، بعد به بازار می‌رود و از اجناس شرقی شگفت‌زده می‌شود، نوبت دیگر وارد قلعه‌ی شاهزاده‌ای در حجاز می‌شود و در حرم‌سرایش به جاسوسی برای انگلستان مشغول می‌شود و... آخرش هم به عرب‌ها وعده می‌دهد که من حکومت فلان کشور را به شما دادم. در میان هر یک از این نوبت‌ها هم صاحب صدایی نکره، تحریرهایی فالش و ترکیبی از عربی و فارسی می‌خواند تا لابد سرگشتگی دراماتیک مخاطب به حس شنوایی‌اش هم سرایت کند.
زندگی زنی هم‌چون گرترود بل قطعاً پر از پیچیدگی بوده است اما این خصوصیت در فیلم، در ‌‌نهایت ساده‌انگاری ترسیم شده است و فقط در دیالوگ‌های دیگران درباره گرترود است که دائم شجاعت و شیرزنی‌اش را ستایش می‌کنند. موضع خود فیلم هم نسبت به او به شکلی کاملاً مستقیم و گل‌درشت، ستایش‌گرانه است و هیچ زحمتی داده نشده است تا با تزریق جنبه‌های چالشی شخصیتی، وجه قهرمانی این زن، کمی شکل‌وشمایل دراماتیک پیدا کند. تنها چالش‌ها، یکی‌دو مورد احساس عاشقانه است که تأثیری اساسی نیز در بافت روند فیلم و داستان و شخصیت ندارد؛ و یک مورد هم تعلیق اسارت این زن در قلعه‌ی شاهزاده‌ی حجازی، که البته هنوز تعلیق شکل نگرفته گره‌اش باز می‌شود و قهرمان فیلم با یکی‌دو جمله‌ی نصیحت‌گونه به شاهزاده‌ی عرب (که می‌خواهد او را عضوی از اعضای حرم‌سرایش کند) خود را از اسارت می‌رهاند و از قلعه با خیالی راحت بیرون می‌رود! (مقایسه کنید با فیلم دیگر هرتسوگ، سپیده‌دم نجات، که چه تعلیق‌های دراماتیک درستی در تلاش‌های شخصیت اصلی داستان در فرار از اسارت‌گاهش به کار رفته است).
موضوع عجیب دیگر، نوع نگاه هرتسوگ به ایران است. این درست است که در اغلب فیلم‌های آمریکایی و اروپایی به ایران، فضاسازی‌های غلط صورت می‌گیرد و نوعاً ایران را به شکل یک جامعه‌ی بدوی عربی ترسیم می‌کنند، اما می‌دانیم که هرتسوگ بیست سال قبل سفری به ایران داشته است (اگر از خواننده‌های قدیمی‌تر مجله‌ی «فیلم» باشید، لابد گفت‌و‌گوی خواندنی او و محسن مخملباف را در قهوه‌خانه‌ی سنتی میدان راه‌آهن به یاد دارید) و لااقل می‌داند که زبان رسمی ایران فارسی است و نه عربی! منتها در این فیلم وقتی نیکول کیدمن وارد بازار تهران عصر قجری می‌شود، پوشش و گویش فروشندگان رسماً عربی است. این‌جا است که باید به سبک هوشنگ گلمکانی که سه دهه قبل در نقدی بر یک فیلم بد، تیتر به‌یادماندنی «این چی بود هم‌ولایتی؟» را نوشت و از هرتسوگ آلمانی/ آریایی پرسید که این چی بود هم‌نژادی؟!
مقایسه‌ی فیلم باشکوه لورنس عربستان اثر دیوید لین با این فیلم نحیف و شلخته (که از شکوه فیلم‌های تاریخی هم‌چون اثر لین، تنها نماهای کارت‌پستالی از بیابان و دشت و کوه را درک کرده است) نشان می‌دهد که ساخت اثر بیوگرافیک تاریخی صرفاً نمایش چند فقره لباس و ساختمان و گویش قدیمی نیست. هرتسوگ که زمانی با خلاقیت‌های جنون‌آمیزش در سینما آثاری به‌یادماندنی در حوزه‌ی سینمای متفاوت از خود به جای گذاشت، حالا با تن دادن به بد‌ترین و پیش‌پاافتاده‌ترین الگوهای سینمایی، ملکه‌ی صحرایی ساخته است که نه ملکه‌اش جاه دارد و نه صحرایش راز و رمز. جلال و راز، از آن فیتزکارالدویی بود که در مقام خدایگان، ابهت و جنون خلاقه‌ی هنر را به درون دل طبیعت وحشی و باکره‌ای برد تا ماندگاری و ابدیت خویش را در گم‌شده‌ترین نقطه‌ی جهان اعلام کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۳
بیژن چوبینه

نقد و تحلیل فیلم " با هم، بی هم" .

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۵۰ ق.ظ

باهم، بی‌هم

نگاهی به «خرچنگ» ساخته‌ی یورگوس لانتیموس

دامون قنبرزاده
منبع؛ ماهنامه سینمایی فیلم.

 

خرچنگ / The Lobster
کارگردان: یورگوس لانتیموس. فیلم‌نامه: افتیمیس فیلیپو، یورگوس لانتیموس. مدیر فیلم‌برداری: تیمیوس باکاتاکیس. تدوین: یورگوس ماوْروپْساریدیس. بازیگران: کالین فارِل (دیوید)، ریچل وایس (زن نزدیک‌بین)، جسیکا باردن (زن دچار خون‌دماغ)، اُلیویا کولمن (مدیر هتل)، آنجلیکا پاپولیا، لئا سیدو، جان سی. رایلی، بن ویشاو. محصول 2015 ایرلند/ انگلستان/ یونان/ فرانسه/ هلند، 118 دقیقه.
در آینده‌ی دیستوپیایی نزدیکی،‌ افراد مجرد و تنها طبق قوانین شهر به هتل مرموزی فرستاده می‌شوند و در آن‌جا موظف‌اند ظرف 45 روز شریکی برای زندگی رمانتیک خود پیدا کنند. در هتل، ضیافت‌های رقصی برپا می‌شود و تبلیغاتی در باب مزایای داشتن شریک زندگی مدام توی گوش آدم‌ها خوانده می‌شود. سرنوشت هولناکی در انتظار کسانی است که نتوانند یا نخواهند از پس این تعهد بربیایند: آن‌ها را با فرایندی تبدیل به حیوانی به انتخاب خودشان می‌کنند و بعد در جنگل به حال خود رهای‌شان می‌کنند. افراد ساکن در هتل می‌توانند با شکار هر یک از فراری‌هایی که به «تک‌رو» موسوم‌اند یک روز بر مهلت تعیین‌شده بیفزایند...

*
ماجرای سینمای یونان از هر کجا شروع شده باشد، نسل جدید سینمای نه‌چندان پررونق این کشور از همین یورگوس لانتیموس تا اسپیروس استاتولوپولوس و هم‌سلفان‌شان فضای جدید و غریبی در آن دمیدند، فیلم‌های‌شان در جشنواره‌های مختلف دیده شد و کم‌کم با ورود بازیگران معروف و تغییر زبان فیلم‌های‌شان به انگلیسی همه چیز جنبه‌ای جهانی‌تر به خود گرفت. اما این جهانی شدن اگر خوبی‌هایی داشته باشد، بدی‌هایی هم دارد. برای روشن شدن مطلب باید مثالی زد: تصور کنید دندان نیش لانتیموس با بازیگران مطرح آمریکایی و به زبان انگلیسی ساخته می‌شد. در این صورت آیا تأثیر غریبی را که این فیلم با زبان یونانی‌اش روی تماشاگر می‌گذارد، در آن حالت هم می‌گذاشت؟ غریبگی تماشاگر با زبان و بازیگران فیلمی که می‌بیند، تأثیر یک فیلم عجیب با موضوعی بکر را غریب‌تر خواهد کرد. وسوسه‌ی فیلمی به زبان انگلیسی ساختن و بازیگران معروف را در آن بازی دادن موضوع جدیدی نیست. چه بسیار فیلم‌سازانی که بعد از ساخت فیلم در کشورهای خودشان به هالیوود روی آوردند و جهانی شدن را تجربه کردند اما معمولاً نتوانستند موفقیت گذشته‌ی خود را تکرار کنند و این داستانی تکراری‌ست. پارک چان‌ووک بعد از کلی فیلم خوب استوکر را با نیکول کیدمن و به زبان انگلیسی ساخت و هرچند فیلم خوبی از آب درآمد اما این کجا و مثلاً همدردی با بانوی انتقام‌جو کجا. بحث تنها در داستان و روایت و این حرف‌ها نیست. چیزهای غریبه ذهن را بیش‌تر درگیر می‌کنند و جذابیت دارند. در زمانه‌ای که زبان انگلیسی دنیا را گرفته است و همه‌ی فیلم‌سازها تلاش می‌کنند به این زبان فیلم بسازند، ساختن فیلمی با یک زبان مهجور یا لااقل کم‌ترشنید‌ه‌شده موضوعی حتی پیش‌پاافتاده را هم شاید جذاب کند و همان موضوع و فضا به زبان انگلیسی شاید تأثیری نگذارد.
با این نگاه بخشی از جذابیت داستان عجیب‌وغریب خرچنگ به دلیل زبان انگلیسی و بازیگران شناخته‌شده‌اش از بین رفته است. فضا و داستان غیرمعمول فیلم با زبانی آشنا و به‌شدت معمول و بازیگران شناخته‌شده‌ی آن، ضربه‌ای را که باید بزند نمی‌زند. در واقع داستان و فضای آن با نحوه‌ی ارائه‌اش همگام نیست و این عامل باعث شده موضوع غریب و بکرش تأثیر لازم را نداشته باشد. تصور کنید همین داستان با بازیگرانی یونانی و به زبان یونانی ساخته می‌شد، آن وقت غرابت موضوع، زبان و آدم‌ها موجب می‌شد مخاطب بیش‌تر درگیر این دنیای عجیب‌وغریب شود؛ دنیایی که تک بودن در آن ممنوع است و جریمه دارد. در ابتدای ورود دیوید به هتل، یکی از دستان او را به کمربندش می‌بندند تا قدر زوج بودن را بداند.
خرچنگ در واقع با تصویر کردن دو گروه متفاوت که هر کدام از یک طرف بام افتاده‌اند، می‌خواهد بگوید چیزی که در این دنیای وانفسا از دست رفته، عشق و محبت واقعی‌ست. فیلم با نگاهی آمیخته به طنزی سیاه و گزنده، با طراحی صحنه‌هایی اگزوتیک و ذاتاً مضحک، به مخاطب این پیام را می‌دهد که هر دو گروه در اشتباه بزرگی به سر می‌برند؛ در این خصوص به صحنه‌ای که طی آن مدیر هتل با اجرای یک نمایش مضحک می‌خواهد به مهمانان هتلش نشان بدهد که مجرد بودن چیز خوبی نیست توجه کنید: مردی در حال غذا خوردن است که غذا به گلویش می‌جهد و در حالی که کسی با او نیست تا با ضربه‌ای لقمه را از دهانش بیرون بیاورد، روی صندلی می‌میرد. در نسخه‌ی بعدی زنی همراه مرد است که در این موقعیت بحرانی، چند ضربه‌ای به پشت او می‌زند و از مرگ می‌رهاندش. مدیر هتل می‌خواهد با این نمایش میهمانانش را تهییج کند که زوجی برای خود انتخاب کنند! در دنیایی که بی‌زوج بودن به حیوان شدن ختم می‌شود، میهمان‌هایی مانند آن مرگ لنگ برای فرار از این سرنوشت شوم، به زور مشت و چاقو، دماغش را خون می‌آورد تا به دختری که دائم خون‌دماغ می‌شود نشان بدهد که مناسب ازدواج کردن با اوست! (بماند که چنین تعریفی از «تفاهم» در دنیای این فیلم هم عامدانه مضحک است و هم عجیب). نتیجه‌ی این ازدواج زورکی و احمقانه را هم جایی می‌بینیم که دیوید رفته تا مرد لنگ و خانواده‌اش را از خواب غفلت بیدار کند. خانواده‌ی سه‌نفره، با لباس‌های متحدالشکل، دور میز نشسته‌اند و با لحنی سرد و بی‌روح درباره اندازه‌ی توپ والیبال و بسکتبال حرف می‌زنند. حتی مدیر هتل و همسرش هم وقتی در موقعیت بدی قرار می‌گیرند که رهبر مجردها و همدستانش ترتیب داده‌اند، رودرروی هم درمی‌آیند تا جایی که حتی مرد تفنگی به سمت همسرش می‌گیرد تا او را بکشد و این حرکت موجب می‌شود لبخندی پیروزمندانه بر لب رهبر گروه مجردها بیاید؛ نتیجه‌ی یک چیز زورکی بهتر از این هم نمی‌شود! اما طرف دیگر ماجرا همین مجردهای جنگل‌نشین هستند که ادعا می‌کنند ازدواج خوب نیست و زوج بودن مجازات دارد و با آن حمله‌ی نیمه‌شب‌شان به هتل و بیدار کردن زوج‌ها از خواب غفلت و یادآوری این موضوع به آن‌ها که شما همدیگر را دوست ندارید و نباید با هم زوج می‌شدید، می‌خواهند خودشان را به این قانع کنند که تنها ماندن‌شان درست است. به قیافه‌ی آن‌ها به‌خصوص رهبر گروه‌شان که دقت کنید و به شیوه‌ی حرف‌زدن‌شان که گوش کنید متوجه می‌شوید چه‌قدر سرد هستند. صحنه‌ی جذابی در فیلم وجود دارد که می‌تواند نقطه‌ی مقابل اجرای نمایش برای زوج‌ها در هتل باشد؛ هر کدام از مجردها به شکل جداگانه آهنگی گوش می‌کند و برای خودش می‌رقصد؛ و باز هم نتیجه‌ی یک چیز زورکی بهتر این نیست! این‌ها و آن‌ها همه عشق را از یاد برده‌اند و این دیوید و زن هستند که در میانه‌ی دنیایی ترسناک، عاشق هم می‌شوند و قسم می‌خورند که با هم بمانند. پس فیلم از یک طرف تنهایی را تقبیح می‌کند اما از طرف دیگر با هم بودن به هر قیمتی را هم نمی‌پسندد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۰
بیژن چوبینه

نقد و تحلیل فیلم " این زوج های پیر".

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۴۷ ق.ظ

این زوج‌های پیر

سینماحقیقت (۳۱): نگاهی به مستند «پرستار شب»

محمدسعید محصصی
منبع؛ ماهنامه سینمایی فیلم.

 

پرستار شب / Not All is Vigil
نویسنده و کارگردان: اِرمنس پارالوئلو، فیلم‌بردار: جولیان الیزالد، تدوینگران: پارالوئلو و ایوان گوئارنیزو، محصول اسپانیا و کلمبیا ۲۰۱۴، ۹۸ دقیقه.
پرستار شب
درباره شوهر سال‌خورده‌ی یک زن کهن‌سال در بیمارستان است. زندگی آن‌ها تکرار ملال‌آور روز و شب است. پس از مرخصی مرد از بیمارستان، زندگی ملال‌آورتر و جداسری مرد آغاز می‌شود؛ و سپس ابراز ملال از تنهایی. روز دیگری آغاز می‌شود و این طور به نظر می‌رسد که می‌تواند برای مرد روز تازه‌ای باشد؛ برای جشن گرفتن شصت‌سالگی ازدواج‌شان.

پرستار شب در نهمین جشنواره‌ی سینماحقیقت نمایش موفقی داشت. قصد داشتم در مورد فیلم بعد از مطلبم درباره عشق من از آن رودخانه مگذر بنویسم، اما نشد. در هر صورت این دو فیلم از حیث موضوع و برخورد زن و شوهر کهن‌سال با یکدیگر، درست در نقطه‌ی مقابل هم قرار می‌گیرند. زوج آن فیلم دل‌بسته‌ی همدیگرند و هیچ‌گاه یک بگومگوی ساده هم ندارند (به قول یکی از دوستان منتقد اگر چنین نمی‌کنند پس چه کار دیگری دارند!) اما زوج این فیلم گاهی برای هم حتی نقش آینه‌ی دق را دارند و بودن‌شان در کنار یکدیگر تنها از سر عادت چندده‌ساله است (به‌قول آن‌که از دست کوسه‌ای در وسط دریا درمی‌رود بالای درخت: «مجبورم، می‌فهمی؟!»).
اما مسأله این است: اگر جذابیت عشق من... تا میزان زیادی مدیون جذاب درآمدن حضور آن عشق پاک هفتادوچندساله‌ی زوج است، در پرستار شب چه چیزی باعث جذابیت شده است؟ به گمانم نمی‌توان و نباید در میان عواملی که باعث ایجاد جذابیت می‌شوند دنبال عاملی هم‌چون عشق گشت. فکر می‌کنم فیلم‌ساز اساساً از زاویه‌ی دیگری به موضوع نگاه کرده است که نزدیک به همان شوخی دوست عزیزم است. کارگردان به خودِ ملالی توجه کرده که روزهای این زوج را به تسخیر درآورده است. او در همین ملال واکاوی کرده و همان را به تصویر کشیده است و کوشیده در این مسیر تا اوج پیش برود. در انتها هم بر نیاز طبیعی و انسانی هر زوجی برای برخورداری از شادی، حتی و هرچند اندک و زودگذر پافشاری می‌کند. حالا جمله‌ی «مجبورم، می‌فهمی؟!» هم معنای دیگری می‌یابد: «گر چرخ به کام ما نگردد/ کاری بکنیم تا بگردد!» این پاسخ البته برداشت نگارنده است از دیدگاه فلسفی فیلم، که انسان (این دو کهن‌سال) را مخیر کرده میان «حالی خوش باش» یا «برنامده و گذشته بنیاد کردن». از اتفاق این رباعی خیام از این زاویه، سویه‌ی فلسفی خود را خوب نشان می‌دهد. اما در برخورد با پرستار شب چه‌گونه باید این پرسش را طرح کرد؟
از این نکته آغاز کنیم که فیلم در مشاهده‌گری بسیار صبور است. در سکانس‌های طولانی بیمارستان دوربین بدون حرکت و واهمه از شنیده شدن یا نشدن سخنان زن، تنها ایستاده و صم‌بکم شاهد حرف‌‌های تکراری پیرزن برای شوهرش است. حرف‌های زن همواره در مورد مردن، چه‌گونه مردن، چه کسی مرده است، کی در انتظار مرگ است! و مانند این‌هاست. گویی مرگ هم‌چون شمشیر داموکلس در انتظارشان است. گاه هم زن را در راهروهای بیمارستان در حرکتی ماشین‌وار می‌بینیم که گاه‌به‌گاه «آنتونیو!» را صدا می‌زند؛ و باز دقیقه‌ای بعد او را در کنار شوهر می‌بینیم. تمام صحنه‌های بیمارستان تیره است، کل صحنه‌های خانه‌ی این دو نفر هم در تیرگی شدید قرار دارد و نورپردازی این صحنه‌ها هم مایه‌ی تاریک است. بر این تاریکی تمایل مرد به سکوت در برابر تمایل دائمی زن به گفت‌وگو را که بیفزاییم، متوجه سردی و در عین حال التهابی می‌شویم که فضا را پر می‌کند. از این‌سان این فضا بیننده را به یاد سکوت و تاریکی برخی از فیلم‌های شهیدثالث می‌اندازد، ازجمله یک اتفاق ساده و بیش‌تر از همه طبیعت بیجان که این دومی اساساً در مورد زندگی بی‌سرانجام یک زوج پیر است.
حالا و با توجه به این‌که پرستار شب مستند است، موضوع جالب‌تر می‌شود. اگر در فیلم‌های شهیدثالث همه‌ی افراد بازیگرانی بودند در اختیار کارگردان، و گاه هم‌چون بازیگران فیلم‌های برسون باید از هر گونه بازی‌ای پرهیز می‌کردند، در این‌جا این شخصیت‌ها دارند زندگی خود را می‌کنند و گویی دارند داستان شخصیت‌های شهیدثالث را زندگی می‌کنند. این‌جاست که دیدن این زندگی تکان‌دهنده می‌شود. فکر این‌که شصت سال زندگی طبیعت بیجان‌ی داشته باشی، فرضی پریشان‌کننده است، اما مشاهده‌ی چنین زندگی‌ای واقعاً تکان‌دهنده.
اهمیت پرستار شب را باید در توفیق فیلم‌ساز در به تصویر کشیدن این زندگی دانست. از این منظر چیرگی کارگردان در مشاهده‌گری با استفاده از دوربین به مثابه «مگسی روی دیوار» در کنار بازیگوشی خاص او، قابل‌تحسین است. در یکی از پلان‌سکانس‌های چنددقیقه‌ای فیلم، زن را در کنار شوهرش می‌بینیم که در حین بافتن کاموا، برای شوهرش حرف می‌زند و همین اتفاق را در حالی می‌بینیم که همین صحنه گویی در آینه‌ای تکرار شده است. دقایقی بعد مشاهده می‌کنیم پیرزن دوم از جای خود بلند شده و می‌رود و سپس دو پرستار می‌آیند و تخت آن پیرمرد را جابه‌جا می‌کنند و این زن و شوهر تنها می‌شوند! گونه‌ای از واقعیت که تنه به سوررئالیسم می‌زند؛ به همان اندازه که تصور شصت سال زندگی سراسر تکرار می‌تواند واقعیتی سوررئالیستی باشد!
دو سکانس پایانی فیلم هم یک اتفاق است در سینمای مستند. زن و شوهر در خانه‌ی خود تنها شده‌اند. هنگام خواب است. به بستر رفته‌اند. باز هم سخنان زن که دیگر به تنها حاشیه‌ی صوتی فیلم (چه هم‌زمان و چه به صورت صدای خارج از تصویر) تبدیل شده، شنیده می‌شود که از خاطرات مشترک‌شان می‌گوید و عادتی که شوهر داشته برای ترک تخت‌خواب، زمانی که از دست زن دل‌خور بوده است؛ و اندکی بعد مرد را می‌بینیم که تخت‌خواب را ترک می‌کند. از این‌جا مضطرب‌کننده‌ترین و خیره‌کننده‌ترین پلان‌سکانس فیلم آغاز می‌شود: زن یا شوهرش را صدا می‌زند یا آمبولانس خبر می‌کند یا به پلیس زنگ می‌زند؛ و شوهر به تخت‌خواب چسبیده است. آمبولانس می‌آید. می‌رود. پلیس می‌آید. می‌رود. آمبولانس مجدداً برمی‌گردد. می‌رود. شوهر از جایش تکان نمی‌خورد و زن هم‌چنان شوهر را صدا می‌زند؛ و دوربین تنها چند حرکت افقی انجام می‌دهد و ما از دل تاریکی شب تنها چیزهایی را می‌بینیم و می‌شنویم و همه‌ی این اتفاق‌های اضطراب‌آور در این فضا اتفاق می‌افتد. البته پایان سکانس بازگشت مرد است به تخت‌خواب مشترک‌شان.
فردا صبح. انگار کل جهان فیلم از تاریکی درمی‌آید. صبحی درخشان است، آسمانی آبی، لکه‌های درشت و برجسته‌ی ابر، کوچه‌ای زیبا در محله‌ای اسپانیایی و این زن و شوهر کهن‌سال وارد کوچه می‌شوند. مرد که تا کنون و در کل فیلم کلمه‌ای حرف از دهانش درنیامده بود، به زن پیشنهاد می‌دهد که چون سالگرد شصت‌سالگی ازدواج‌شان است، بروند و در کافه جشن بگیرند و برقصند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۴۷
بیژن چوبینه

نقد و تحلیل فیلم تاریکی ترسناک است.

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۴۴ ق.ظ

تاریکی ترسناک است

نگاهی به «پسر شائول» اثر لازلو نمش

دامون قنبرزاده
منبع؛ مجله سینمایی فیلم.

 

پسر شائول / Son of Saul
کارگردان: لازلو نمش، فیلم‌نامه‌نویسان: لازلو نمش و کلارا رویر، بازیگران: گیزا روریگ (شائول اوسلاندر)، لونته مولنار (آبراهام وارژاوسکی) و... محصول ۲۰۱۵ مجارستان، ۱۰۷ دقیقه.
در وحشت حاکم بر آشویتس سال ۱۹۴۴، یک زندانی مجبور می‌شود اجساد هم‌نوعانش را بسوزاند. او در جریان این کار با جسم پسری مواجه می‌شود که انگار پسر خود اوست.

فیلم‌های زیادی درباره اردوگاه‌های آدم‌سوزی نازی‌ها ساخته شده‌اند و نشان می‌دهند در آن مکان‌های ترسناک چه اتفاقاتی می‌افتاده است. شاید یکی از مهم‌ترین این فیلم‌ها فهرست شیندلر (استیون اسپیلبرگ) باشد که درامی‌ست نفس‌گیر درباره مردی که تصمیم می‌گیرد یهودی‌ها را بخرد و از دست نازی‌ها و مرگی محتوم نجات دهد. سبعیت نازی‌ها را در این فیلم و امثال آن زیاد دیده‌ایم و احتمالاً بعد از این هم زیاد خواهیم دید. یکی از مهم‌ترین و دهشتناک‌ترین صحنه‌های فهرست شیندلر جایی‌ست که زن‌ها را بدون پوشش و به بهانه‌ی حمام کردن به اتاقی می‌فرستند که در واقع اتاق گاز است. حتی در مستند تکان‌دهنده‌ی شب و مه (آلن رنه) همه چیز به‌وضوح نشان داده می‌شود. رنه با جسارت تمام واقعیت انکارناپذیر و وحشتناک آن اردوگاه‌ها را پیش چشم مخاطب می‌آورد و حتی کار را به آن‌جا می‌رساند که با نشان دادن صابون‌های ساخته‌شده از چربی بدن یهودی‌هایی که نازی‌ها آن‌ها را سوزانده‌اند دل مخاطب را آشوب می‌کند.
حالا در دوره و زمانه‌ای که این همه فیلم درباره این اردوگاه‌ها ساخته شده و این همه تصاویر مستند در فضاهای مجازی در دسترس است، می‌شود فیلمی ساخت که هم‌چنان بتواند آن لحظات را به مخاطب بباوراند؟ می‌شود فضایی خوفناک خلق کرد که مخاطب درگیر شود و حتی شده برای لحظه‌ای باور کند که هنوز هم چنین جاهایی و چنین آدم‌هایی می‌توانند وجود داشته باشند؟ لازلو نمش با همین اولین فیلم بلند سینمایی خود و تمهیدی عجیب و تأثیرگذار موفق می‌شود چنین فضایی را خلق کند. او با نشان ندادن، همه چیز را نشان می‌دهد.
در همان اولین صحنه‌ی فیلم هیچ چیز نمی‌بینیم، زمینه تار است و بعد از لحظاتی شخصیت اصلی داستان یعنی شائول اوسلاندر وارد کادر می‌شود. از این به بعد است که دوربین تمام تلاش خود را می‌کند تا شائول را در کادر بگیرد و پس‌زمینه‌اش در تاریکی فرو برود. حتی یک نمای باز از اردوگاه نمی‌بینیم. تا انتها هم فقط با شخصیت اصلی که از کانون کادر دوربین خارج نمی‌شود همراه هستیم و دوروبرش هر آن‌چه هست، تار است و ناواضح. نمش با هوشمندی حتی از نشان دادن مثلاً اجسادی که در اتاق گاز روی هم تلنبار شده‌اند امتناع می‌کند و همین امتناع اتفاقاً تکان‌دهنده می‌نماید؛ وقتی در پیش‌زمینه شائول کف زمین را می‌سابد تا تمیزکاری کند و در پس‌زمینه و البته به شکل تار جسدهای در‌هم‌فرورفته‌ی قربانیانی را می‌بینیم که با گاز خفه شده‌اند، همه چیز ترسناک‌تر جلوه می‌کند. هیچ تأکیدی وجود ندارد.
در فیلم‌های دیگری که در همین اردوگاه‌ها می‌گذرد، بارها و بارها دیده‌ایم که آلمانی‌ها با قیافه‌هایی از‌ریخت‌افتاده و رعب‌آور سر یهودی‌ها فریاد می‌کشند و دندان نشان می‌دهند، اما این‌جا تمام این داد‌وفریادها و خشونت‌ها به شکل صداهایی مبهم در خارج کادر اتفاق می‌افتد؛ دستوراتی داده می‌شود، فریادهایی کشیده می‌شود اما چیزی نمی‌بینیم. از طرف دیگر حتی زجر و ضجه‌ی یهودی‌هایی که تحت فشار و شکنجه‌ی نازی‌ها قرار گرفته‌اند هم به شکلی بی‌تأکید و گذرا آن هم در پس‌زمینه‌ای تار و ناواضح شنیده می‌شود. نمش عامدانه این‌ها را نشان نمی‌دهد چون هوشمندانه می‌داند که تاریکی ترسناک است. چرا از تاریکی می‌ترسیم؟ نه به خاطر این‌که تاریک است بلکه به این خاطر که نمی‌بینیم دور‌وبرمان چه اتفاقاتی دارد می‌افتد و همین ترسناک است. این فیلم با نشان ندادن است که به هدفش می‌رسد و تازه این همه‌ی ماجرا نیست. در طول فیلم هیچ‌گاه شخصیت‌های اسیر اردوگاه با هم بلند حرف نمی‌زنند جز در مواردی که در حضور آلمانی‌ها هستند و بلند حرف زدن ایرادی ندارد. تقریباً در تمام طول مدت فیلم آن‌ها زمزمه‌وار با یکدیگر گفت‌وگو می‌کنند و این قضیه هم‌چنان در جهت فضاسازی عجیب فیلم است تا خوفناک بودن آن را به تماشاگر منتقل کند.
در این فضای وهم‌انگیز است که شائول به عنوان شخصیت اصلی داستان تلاش می‌کند از جان خودش بگذرد تا پسری را با مراسم مذهبی به خاک بسپارد. او حتی جان دیگر همراهانش را که قصد فرار دارند هم در این راه به خطر می‌اندازد. زندگی شائول در آن اردوگاه مرگ خلاصه خواهد شد و این را از همان نوشته‌ی ابتدای فیلم درباره «حاملان مخفی» می‌فهمیم. حاملان مخفی کسانی هستند که مدتی را با نازی‌ها در ‌سوزاندن انسان‌ها همکاری می‌کنند و بعد خودشان توسط نازی‌ها سوزانده می‌شوند. از همان اول پیداست که شائول هم دیر یا زود سرنوشت یکی از همین‌هایی را پیدا می‌کند که خودش آن‌ها را از روی ناچاری و برای فرار از مرگ به دست مرگ سپرده است. خود شائول هم این را می‌داند و با علم به این مطلب هدفی برای خود برمی‌گزیند. هدفی که شاید او را از عذاب وجدان همکاری با نازی‌ها هم راحت کند. او می‌خواهد پسربچه‌ای را آبرومندانه به خاک بسپارد که تا آخر هم معلوم نمی‌شود واقعاً بچه‌ی خود اوست یا نه. خودش می‌گوید بچه‌ای ندارد اما این فقط در حد حرف باقی می‌ماند. واقعاً مهم هم نیست که این پسر، بچه‌ی اوست یا نه. مهم هدفی است که او تا آخر پای آن می‌ماند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۴۴
بیژن چوبینه

نقد و بررسی فیلم قهرمانان عصر ما

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۳۷ ق.ظ

قهرمانانِ عصر ما

نگاهی به «اسپات‌لایت» اثر تام مک‌کارتی

رضا حسینی

 

اسپات‌لایت/ روشنگر  Spotlight
کارگردان: تام مک‌کارتی، فیلم‌نامه: جاش سینگر و تام مک‌کارتی، مدیر فیلم‌برداری: ماسانوبو تاکایاناگی، تدوین: تام مک‌آردل، موسیقی: هاوارد شور، بازیگران: مارک رافلو (مایک رزندس)، مایکل کیتن (والتر رابینسن ملقب به رابی)، ریچل مک‌آدامز (ساشا فایفر)، لیو شرایبر (مارتی بارن)، استنلی توچی (میچل گاربیدین) و... محصول 2015 آمریکا و کانادا، 128 دقیقه.
داستان حقیقی این‌که روزنامه‌ی باستن گلوب چه‌طور افتضاح عظیم آزار و سوءاستفاده از کودکان توسط تعداد قابل‌توجهی از کشیش‌ها و لاپوشانی این اتفاق‌ها توسط اسقف کاتولیک محلی را برملا کرد و باعث شد که کلیسای کاتولیک تا بنیانش به لرزه افتد.

رسانه‌های جمعی؛ کارآگاهان حقیقی
اسپات‌لایت
اولین فیلمی نیست که درباره روزنامه‌نگاری (و روزنامه به عنوان یکی از اشکال رسانه‌های جمعی) و فعالان این عرصه ساخته می‌شود و بی‌تردید نمونه‌های درخشانی هم پیش از این ساخته شده‌اند، اما با گسترش قدرت رسانه‌ها در دنیای کاملاً دیجیتالی این روزگار، می‌توان گفت که امروز اهمیت ساخته شدن چنین فیلمی بیش از هر زمان دیگری خودش را نشان می‌دهد. این هم اصلاً مهم نیست که مصالح داستانی فیلم طبق همان اطلاعاتی که از فیلم می‌گیریم، دست‌کم به یک دهه قبل برمی‌گردند و موضوعی که محور فیلم قرار گرفته است نه‌فقط تازگی ندارد بلکه پیش از این آثار داستانی و مستند مختلفی بر اساس آن ساخته شده‌اند. در واقع موضوع مهم این است که رسانه‌های جمعی در عصر ما به جایگاهی فراقانونی دست پیدا کرده‌اند و قدرت‌شان به‌مراتب بیش از گذشته است؛ و این همان ایده‌ای است که احتمالاً در درجه‌ی اول ‌تام مک‌کارتی نویسنده و کارگردان را مجذوب این پروژه کرده است. شاهد این ادعا را می‌توان فصل افتتاحیه و اختتامیه‌ی اسپات‌لایت در نظر گرفت که بر اساس چنین نگاهی طراحی شده‌اند و به شکل معنی‌دار و قابل‌توجهی مکمل یکدیگرند.
داستان از شبی سرد - و در اصل یخ‌بندان - آغاز می‌شود و ما در اداره‌ی پلیس منطقه‌ی یازده باستن، به‌واسطه‌ی میزانسن و دیالوگ‌های تقریباً مبهم نیروهای پلیس و سایر شخصیت‌ها به‌سادگی متوجه لاپوشانی اتفاق ناخوشایندی می‌شویم. حرکت ابتدایی دوربین که از راهرویی تا حدی کم‌نور و باریک عبور می‌کند، در کنار پرده‌های کرکره‌ای عمودی و افقی نیمه‌بسته، طرح آجرهای داخلی، خود عدد «11» مربوط به اداره‌ی پلیس و درهای عمدتاً بسته، مجموعه‌ای بصری از خطوط موازی عمودی و افقی را تشکیل می‌دهند که همه نشان از پنهان‌کاری دارند؛ و البته مخمصه و نوعی زندان که در نهایت واقعاً این آدم‌ها (که نمایندگان کلیسا و قانون هستند) را در بر می‌گیرد.
مارتی بارن به عنوان سردبیر جدید از راه می‌رسد و از گروه «اسپات‌لایت» در روزنامه‌ی باستن گلوب می‌خواهد تا موضوع سوءاستفاده‌ی جنسی یک کشیش از هشتاد کودک در سی سال گذشته و در شش کلیسای مختلف را پوشش بدهند؛ موضوعی که تا حدی برملا شده است ولی کلیسا و قانون هیچ اقدام جدی در مورد آن انجام نداده‌اند و در واقع همه چیز را مخفی نگه داشته‌اند (اسناد موجود هم مهر و موم شده‌اند و کسی به آن‌ها دسترسی ندارد). گروه «اسپات‌لایت» که کارش پوشش گسترده و همه‌جانبه‌ی اتفاق‌های بزرگ است و روزنامه‌نگارانش به‌خصوص رییس بخش، والتر رابینسن، اسم و رسمی برای خود دست‌وپا کرده‌اند، وارد عمل می‌شود تا حقیقت را در «کانون توجه» قرار بدهد.
در پایان فیلم که پس از ماه‌ها تلاش گروه «اسپات‌لایت»، انتشار ماحصل کارشان آغاز می‌شود، و وقتی در صبح روز آفتابی یک‌شنبه که همه جا آرام‌تر از هر زمان دیگری است و حتی منشی مجله هم می‌گوید که اضافه‌کاری به این خوبی و راحتی نداشته است، این تلفن‌های بخش «اسپات‌لایت» هستند که بیش از هر جای دیگری، حتی اداره پلیس، به صدا درمی‌آیند. چرا؟ چون حرفی که مراجع قانونی نشنیده‌اند و حتی به لاپوشانی آن کمک کرده‌اند، در این زیرزمین و توسط این کارآگاهان حقیقی (که در فیلم تصویر زندگی و روابط‌شان شباهت قابل‌توجهی با کارآگاهان درجه یکی دارد که خودشان را وقف کارشان کرده‌اند) شنیده شده است؛ و چه انتخاب لوکیشنی بهتر از این‌که دفتر «اسپات‌لایت» در زیرزمین واقع شده باشد، جایی که کار آدم‌هایش کندوکاو در اعماق و کشف و رسیدن به خود حقیقت است.
حالا اگر به ابتدای فیلم برگردیم و فصل افتتاحیه را با نمای تعقیبی پلیس از میان راهروی تقریباً کم‌نور مرور کنیم، می‌توانیم توضیح و تفسیر آن را از جنبه‌های مختلف جلو ببریم. دوربین به عنوان ناظر (و اصلاً خود تماشاگر) به دنبال پلیس راه افتاده است تا به حقش برسد اما به‌سادگی با این حقیقت ناخوشایند روبه‌رو می‌شود که نقش پلیس جز همکاری در مخفی‌کاری و جلوگیری از ورود رسانه‌های جمعی «مهم» نیست و در نهایت هم اگر این مأموران معذور خیلی به‌سختی بیفتند و دچار عذاب وجدان شوند، می‌بینیم که سیگاری می‌گیرانند و در گوشه‌ای می‌ایستند. پلیس قدیمی که دوربین تعقیبش می‌کند پس از افشای ماجرا برای دستیار جوانش، سیگاری روشن می‌کند و مأمور جوان را هم کمی بعد جلوی در ورودی می‌بینیم که سیگارش را در سرمای جان‌سوز بر لب گذاشته است.
با همین نگاه به رسانه‌های جمعی و قدرت‌شان در دنیای امروز، می‌توان از مستند دیدنی زمستان در آتش: نبرد اوکراین برای آزادی (اِوگِنی افینیوسکی، 2015/ که نامزد جایزه اسکار بهترین مستند سال هم بود) نیز نام برد که به گونه‌ای متمایز یک انقلاب مردمی را با جزییاتی حیرت‌انگیز به تصویر کشیده و در واقع در تاریخ ثبت کرده است؛ یا حتی می‌شود به تریلر جنایی شبگرد (دن گیلروی، 2014) با بازی فوق‌العاده‌ی جیک جیلنهال اشاره کرد که نگاه انتقادی درخور تأملی به نقش مخرب رسانه‌های جمعی در دنیای امروز دارد.

تام مک‌کارتی؛ در جست‌وجوی حقیقت
مک‌کارتی به عنوان یکی از شاخص‌ترین فیلم‌سازان مستقل سینمای آمریکا، پنج فیلم بلند در کارنامه دارد که بجز کمدی فانتزی پینه‌دوز (2014، با بازی آدام سندلر که به‌شدت با نقدهای منفی مواجه شد و از جنبه‌های مختلف، یک انحراف در کارنامه‌ی مک‌کارتی است) همه آثاری تحسین‌شده و متفاوت هستند. مؤلفه‌ی تماتیک برجسته‌ای که کم‌وبیش در همه‌ی فیلم‌های مک‌کارتی به چشم می‌خورد و برای او اهمیت ویژه‌ای دارد، ورود یک خارجی به یک جمع کوچک یا بزرگ، و تغییر و تحول چشم‌گیری است که باعث آن می‌شود و بعد از حضور او دیگر شرایط همانی نیست که در ابتدا بود. اگر بخواهیم این درون‌مایه را در اسپات‌لایت مرور کنیم ابتدا به ورود سردبیر جدید می‌رسیم که از همان ابتدا دست روی موضوع جنجالی‌ای می‌گذارد که پیش از آن، مورد بی‌توجهی روزنامه‌نگاران بومی - که حتی روی «متولد و بزرگ‌شده‌ی باستن» بودن آن‌ها هم تأکید می‌شود - قرار گرفته و هیچ کس منکر تأثیر ویرانگرش بر این جامعه‌ی شهری نیست (جلوتر در فیلم می‌بینیم که یکی از اعضای «اسپات‌لایت» خانه‌ی کشیش خلافکاری را در نزدیکی محل سکونتش شناسایی می‌کند و به خانواده‌اش در مورد آن هشدار می‌دهد). در واقع لب این مطلب و اندیشه‌ی فیلم‌ساز، در جریان گفت‌وگویی میان میچل گاربیدین (استنلی توچی) و مایک رزندس (مارک رافلو) پررنگ می‌شود. گاربیدین اشاره می‌کند که سردبیر جدید روزنامه‌ی رزندس، یک یهودی است و در ادامه به ارمنی بودن خودش و پرتغالی بودن رزندس می‌رسیم. او بر این باور است که همیشه کسی خارج از یک محیط باید باشد تا بتواند بهتر جامعه‌ای را که به آن تعلق ندارد و در آن همه به چشم غریبه به او می‌نگرند قضاوت کند و در مواردی باعث تغییر و تحول آن شود: «این شهر، این آدم‌ها، کاری می‌کنند که ما احساس کنیم به این‌جا تعلق نداریم. اما آن‌ها بهتر از ما نیستند. ببین با بچه‌های خودشان چه کار می‌کنند.»
از نظر میزانسن و کارگردانی، استراتژی اصلی و چشم‌گیر تام مک‌کارتی در کارگردانی اسپات‌لایت این است که هرچه داستان جلوتر می‌رود و عمق و گستره‌ی رسوایی بیش‌تر می‌شود، لوکیشن‌ها و فضاها عمومی‌تر می‌شوند؛ انگار موضوعی که با بررسی جرم و جنایت یک کشیش آغاز می‌شود و در نهایت به هفتاد نفر در شهر باستن می‌رسد، به‌تدریج مورد توجه آدم‌های بیش‌تری قرار می‌گیرد و علنی‌تر می‌شود. در واقع گسترش و فراگیری اخبار به‌واسطه‌ی این تمهید در اجرای صحنه‌ها به طور طولی در ساختار بصری فیلم در نظر گرفته شده است. به عنوان مثال ملاقات‌های رزندس با گاربیدین را در نظر بگیرید که ابتدا با ورود رزندس به دفتر خالی گاربیدین شروع می‌شود و حتی منشی دفتر هم ناپیدا است و ناگهان از جایی سر بیرون می‌آورد. آن‌ها به‌تدریج در مکان‌های عمومی‌تر و روشن‌تری (که شباهتی به فضاهای کلاستروفوبیک ابتدایی ندارند) با یکدیگر دیدار می‌کنند و ملاقات مهم و سرنوشت‌ساز پایانی‌شان که نتیجه‌ی نظرگیری در پیشرفت تحقیقات «اسپات‌لایت» دارد، در روزی آفتابی و بهاری که باد قابل‌اعتنایی هم می‌وزد (و به‌درستی در حاشیه‌ی صوتی فیلم بر آن تأکید می‌شود) در مقابل ساختمان دادگستری روی می‌دهد. در این صحنه می‌توانید به کرکره‌های عمدتاً باز و رنگ‌های غالب سبز و آبی (که نشان از عدالت دارد) در صحنه و از جمله لباس جین آبی رزندس توجه کنید. همین رویکرد زیبایی‌شناختی را می‌توانید در ملاقات‌های سایر روزنامه‌نگاران «اسپات‌لایت» که معمولاً به صورت مونتاژ موازی با هم تصویر می‌شوند دنبال کنید و به جزییات بصری و کارگردانی مشابهی برسید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۳۷
بیژن چوبینه

آدرس نشریات سینمایی ایران

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۲۹ ق.ظ

www.cinemapress.ir

www.cinemakhabar.ir

www.film-magazine.com

www.cinemavaadabiat.com

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۲۹
بیژن چوبینه

لیلا اوتادی

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۱۵ ق.ظ
لیلا اوتادی
زمینه فعالیت سینما، تلویزیون و تئاتر
تولد ۱۴ مرداد ۱۳۶۲ (۳۲ سال)
محله شمیران، تهران[نیازمند منبع]، ایران
محل زندگی تهران
ملیت ایرانی
پیشه بازیگر
سال‌های فعالیت از ۱۳۸۱ تاکنون
مدرک تحصیلی

کارشناسی معماری داخلی از دانشگاه هنر تهران

فیلم شناسی

سینمایی

سال فیلم کارگردان یادداشت
۱۳۹۴ آشوب کاظم راست گفتار
۱۳۹۴ مدعلی العموم حسین تبریزی
۱۳۹۳ سه بیگانه مظلومی
۱۳۹۳ تله پاتی
۱۳۹۳ یک شام خوب مهدی مظلومی
۱۳۹۴ ناردون فریدون حسن پور
۱۳۹۳ کلاف شهرام شاه حسینی
۱۳۹۲ سگ‌های پوشالی رضا توکلی
۱۳۹۲ لاله اسدالله نیک نژاد
۱۳۹۱ زن. مرد. زندگی... مهدی ودادی
۱۳۹۱ آقای الف علی عطشانی
۱۳۹۰ شیر تو شیر ابراهیم فروزش
۱۳۸۹ اخراجی‌ها ۳ مسعود ده نمکی
۱۳۸۹ دردسر بزرگ مهدی گلستانه
۱۳۸۹ پیتزا مخلوط حسین قاسمی جامی
۱۳۸۸ به دنبال خوشبختی بهمن گودرزی
۱۳۸۸ عروسک ابراهیم وحیدزاده
۱۳۸۸ باغ قرمز امیر سمواتی
۱۳۸۸ آدم‌کش رضا کریمی
۱۳۸۷ پسر آدم، دختر حوا رامبد جوان
۱۳۸۷ حرکت اول فرهاد نجفی
۱۳۸۷ دعوت ابراهیم حاتمی کیا اپیزود اوتادی اکران نشد
۱۳۸۶ زن‌ها فرشته‌اند شهرام شاه حسینی
۱۳۸۵ چهارانگشتی سعید سهیلی
۱۳۸۵ فرش ایرانی داریوش مهرجویی اپیزود (فرش و فرشته)
۱۳۸۵ قصه دل‌ها هوشنگ درویش پور
۱۳۸۴ چپ دست آرش معیریان
۱۳۸۳ بید مجنون مجید مجیدی
۱۳۸۱ چشمان سیاه ایرج قادری

مجموعه تلویزیونی

سال مجموعه تلویزیونی کارگردان شبکه پخش توضیحات
۱۳۹۵ چرخ فلک بهرام عظیم‌پور شبکه یک اپیزود بیتا
۱۳۹۳ زخم مسعود آب پرور شبکه سه
۱۳۸۹ خون‌بها جواد مزدآبادی شبکه یک
۱۳۸۷ اشک‌ها و لبخندها حسن فتحی شبکه یک
۱۳۸۵ آخرین گناه حسین سهیلی زاده شبکه دو
۱۳۸۳ مهر و ماه سیدفیاض موسوی شبکه یک

فیلم تلویزیونی

سال فیلم تلویزیونی کارگردان
۱۳۹۴ شروع یک پایان آرش تقواشعار
۱۳۸۸ خواب بد منوچهر هادی
۱۳۸۷ همان روز علیرضا امینی
۱۳۸۶ گوشه نشینان سیروس مقدم
۱۳۸۴ بیرون از بهشت خسرو معصومی

سریال رسانه‌ای

سال سریال رسانه‌ای کارگردان
۱۳۹۴ عالیجناب سام قریبیان
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۱۵
بیژن چوبینه