آموزش سینمای حرفه ای

در این وبلاگ به کلیه مبناهای پایه و تخصصی سینما به صورت کاملا علمی پرداخته می شود. " گروه آموزشی سینما بیست"

آموزش سینمای حرفه ای

در این وبلاگ به کلیه مبناهای پایه و تخصصی سینما به صورت کاملا علمی پرداخته می شود. " گروه آموزشی سینما بیست"

آموزش سینمای حرفه ای

سینما بیست محیطی علمی و تخصصی برای دریافت نیازمندی های علمی و عملی اساتید، دانشجویان و صاحبان سینما است. برای دریافت اطلاعات مورد نیاز خویش به طبقه بندی موضوعی سینما بیست در صفحه نخست مراجعه کنید. گروه آموزشی سینما بیست، با داشتن بسته های مشاوره ای متنوع، راهنمای جامع و کاملی برای دستیابی شما به اهداف و علاقمندی های سینمای حرفه ای است.
" گروه آموزشی و مشاوره سینما بیست"

بایگانی

۱۱ مطلب با موضوع «نقد و تحلیل فیلم» ثبت شده است

نقد وتحلیل فیلم " این چی بود هم نژادی؟"

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۵۳ ق.ظ

این چی بود هم‌نژادی؟

نگاهی به فیلم «ملکه‌ی صحرا» ساخته‌ی ورنر هرتسوگ

مهرزاد دانش
منبع ؛ ماهنامه سینمای فیلم.

 

ملکه‌ی صحرا / Queen of the Desert
نویسنده و کارگردان: ورنر هرتسوگ، بازیگران: نیکول کیدمن (گرترود بل)، جیمز فرانکو (هنری کادوگن)، رابرت پَتینسن (سرهنگ تی.ای. لورنس) و... محصول ۲۰۱۵ آمریکا و مراکش، ۱۲۸ دقیقه.

 آن‌هایی که بازتاب ادبیات ایران را در جهان پیگیری می‌کنند، حتماً با نام گرترود بل آشنا هستند؛ بانویی انگلیسی که در اواخر قرن نوزدهم به ایران سفری داشت و شیفته‌ی طبیعت ایران و زبان فارسی و عربی شد و به ترجمه‌ی اشعاری از شاعران بزرگ ایران (از جمله دیوان حافظ) دست زد و تألیفاتی درباره فرهنگ و مذهب مسلمانان نوشت و تحقیقاتی درباره باستان‌شناسی‌های خاورمیانه انجام داد. اما این خانم بل، صرفاً اهل ذوق و ادب و فرهنگ و کاوش‌های باستانی نبود و در کنار آن، از کارگزاران دولت بریتانیا در این منطقه هم محسوب می‌شود و در تاریخ دیپلماسی انگلستان، او را هم‌ردیف با تامس ادوارد لورنس (لورنس عربستان) در متحدسازی اعراب در جریان فروپاشی امپراتوری عثمانی و پایه‌ریزی برخی از کشورهای عربی منطقه می‌دانند. نقش بل در تشکیل کشور عراق، چنان است که او را مادر عراق نام نهاده‌اند و مقبره‌اش هم در همین کشور قرار دارد.
بل زندگی پرماجرایی داشت و همین پتانسیل خوبی را در اقتباس‌های ادبی و سینمایی از زندگی‌اش شکل می‌دهد. اما جالب است که تا به حال درباره این محقق/ جاسوس/ ادیب، فیلمی به صورت مستقل (و حتی فرعی) ساخته نشده است و ورنر هرتسوگ برای نخستین بار شمایل او را روی پرده‌ی سینما با ملکه‌ی صحرا بازآفرینی کرده است؛ اما چه بازآفرینی‌ای که هر گوشه‌اش آکنده از ضعف و عیب و ایراد است.
مشکل اساسی فیلم آن است که مخاطب هیچ ارتباطی نمی‌تواند با شخصیت بل گرترود برقرار کند. ضعف شخصیت‌پردازی او در همراهی با بازی بد نیکول کیدمن (که انگار با برخی بازیگران خوب دیگر دنیا هم‌چون نیکلاس کیج هم قسم شده است با بازی در هر فیلم جدید، اعتبار گذشته‌اش را بیش از پیش مخدوش کند) چنان است که عملاً درک نمی‌کنیم او چرا دست به سفرهای پرمخاطره می‌زند و اصلاً حاصلش از این دیار به آن دیار رفتن چیست. یک جا عتیقه‌های زیرخاکی کشف می‌کند، جای دیگر به افق بیابان خیره می‌شود، منزل بعدی درباره آینده‌ی سیاسی منطقه‌ی حجاز نظر می‌دهد، آن سوی دیگر یک دفعه عاشق یک افسر انگلیسی می‌شود، اپیزود بعدی نوبت نثار احساساتش به ادبیات شرق است، بعد به بازار می‌رود و از اجناس شرقی شگفت‌زده می‌شود، نوبت دیگر وارد قلعه‌ی شاهزاده‌ای در حجاز می‌شود و در حرم‌سرایش به جاسوسی برای انگلستان مشغول می‌شود و... آخرش هم به عرب‌ها وعده می‌دهد که من حکومت فلان کشور را به شما دادم. در میان هر یک از این نوبت‌ها هم صاحب صدایی نکره، تحریرهایی فالش و ترکیبی از عربی و فارسی می‌خواند تا لابد سرگشتگی دراماتیک مخاطب به حس شنوایی‌اش هم سرایت کند.
زندگی زنی هم‌چون گرترود بل قطعاً پر از پیچیدگی بوده است اما این خصوصیت در فیلم، در ‌‌نهایت ساده‌انگاری ترسیم شده است و فقط در دیالوگ‌های دیگران درباره گرترود است که دائم شجاعت و شیرزنی‌اش را ستایش می‌کنند. موضع خود فیلم هم نسبت به او به شکلی کاملاً مستقیم و گل‌درشت، ستایش‌گرانه است و هیچ زحمتی داده نشده است تا با تزریق جنبه‌های چالشی شخصیتی، وجه قهرمانی این زن، کمی شکل‌وشمایل دراماتیک پیدا کند. تنها چالش‌ها، یکی‌دو مورد احساس عاشقانه است که تأثیری اساسی نیز در بافت روند فیلم و داستان و شخصیت ندارد؛ و یک مورد هم تعلیق اسارت این زن در قلعه‌ی شاهزاده‌ی حجازی، که البته هنوز تعلیق شکل نگرفته گره‌اش باز می‌شود و قهرمان فیلم با یکی‌دو جمله‌ی نصیحت‌گونه به شاهزاده‌ی عرب (که می‌خواهد او را عضوی از اعضای حرم‌سرایش کند) خود را از اسارت می‌رهاند و از قلعه با خیالی راحت بیرون می‌رود! (مقایسه کنید با فیلم دیگر هرتسوگ، سپیده‌دم نجات، که چه تعلیق‌های دراماتیک درستی در تلاش‌های شخصیت اصلی داستان در فرار از اسارت‌گاهش به کار رفته است).
موضوع عجیب دیگر، نوع نگاه هرتسوگ به ایران است. این درست است که در اغلب فیلم‌های آمریکایی و اروپایی به ایران، فضاسازی‌های غلط صورت می‌گیرد و نوعاً ایران را به شکل یک جامعه‌ی بدوی عربی ترسیم می‌کنند، اما می‌دانیم که هرتسوگ بیست سال قبل سفری به ایران داشته است (اگر از خواننده‌های قدیمی‌تر مجله‌ی «فیلم» باشید، لابد گفت‌و‌گوی خواندنی او و محسن مخملباف را در قهوه‌خانه‌ی سنتی میدان راه‌آهن به یاد دارید) و لااقل می‌داند که زبان رسمی ایران فارسی است و نه عربی! منتها در این فیلم وقتی نیکول کیدمن وارد بازار تهران عصر قجری می‌شود، پوشش و گویش فروشندگان رسماً عربی است. این‌جا است که باید به سبک هوشنگ گلمکانی که سه دهه قبل در نقدی بر یک فیلم بد، تیتر به‌یادماندنی «این چی بود هم‌ولایتی؟» را نوشت و از هرتسوگ آلمانی/ آریایی پرسید که این چی بود هم‌نژادی؟!
مقایسه‌ی فیلم باشکوه لورنس عربستان اثر دیوید لین با این فیلم نحیف و شلخته (که از شکوه فیلم‌های تاریخی هم‌چون اثر لین، تنها نماهای کارت‌پستالی از بیابان و دشت و کوه را درک کرده است) نشان می‌دهد که ساخت اثر بیوگرافیک تاریخی صرفاً نمایش چند فقره لباس و ساختمان و گویش قدیمی نیست. هرتسوگ که زمانی با خلاقیت‌های جنون‌آمیزش در سینما آثاری به‌یادماندنی در حوزه‌ی سینمای متفاوت از خود به جای گذاشت، حالا با تن دادن به بد‌ترین و پیش‌پاافتاده‌ترین الگوهای سینمایی، ملکه‌ی صحرایی ساخته است که نه ملکه‌اش جاه دارد و نه صحرایش راز و رمز. جلال و راز، از آن فیتزکارالدویی بود که در مقام خدایگان، ابهت و جنون خلاقه‌ی هنر را به درون دل طبیعت وحشی و باکره‌ای برد تا ماندگاری و ابدیت خویش را در گم‌شده‌ترین نقطه‌ی جهان اعلام کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۳
بیژن چوبینه

نقد و تحلیل فیلم " با هم، بی هم" .

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۵۰ ق.ظ

باهم، بی‌هم

نگاهی به «خرچنگ» ساخته‌ی یورگوس لانتیموس

دامون قنبرزاده
منبع؛ ماهنامه سینمایی فیلم.

 

خرچنگ / The Lobster
کارگردان: یورگوس لانتیموس. فیلم‌نامه: افتیمیس فیلیپو، یورگوس لانتیموس. مدیر فیلم‌برداری: تیمیوس باکاتاکیس. تدوین: یورگوس ماوْروپْساریدیس. بازیگران: کالین فارِل (دیوید)، ریچل وایس (زن نزدیک‌بین)، جسیکا باردن (زن دچار خون‌دماغ)، اُلیویا کولمن (مدیر هتل)، آنجلیکا پاپولیا، لئا سیدو، جان سی. رایلی، بن ویشاو. محصول 2015 ایرلند/ انگلستان/ یونان/ فرانسه/ هلند، 118 دقیقه.
در آینده‌ی دیستوپیایی نزدیکی،‌ افراد مجرد و تنها طبق قوانین شهر به هتل مرموزی فرستاده می‌شوند و در آن‌جا موظف‌اند ظرف 45 روز شریکی برای زندگی رمانتیک خود پیدا کنند. در هتل، ضیافت‌های رقصی برپا می‌شود و تبلیغاتی در باب مزایای داشتن شریک زندگی مدام توی گوش آدم‌ها خوانده می‌شود. سرنوشت هولناکی در انتظار کسانی است که نتوانند یا نخواهند از پس این تعهد بربیایند: آن‌ها را با فرایندی تبدیل به حیوانی به انتخاب خودشان می‌کنند و بعد در جنگل به حال خود رهای‌شان می‌کنند. افراد ساکن در هتل می‌توانند با شکار هر یک از فراری‌هایی که به «تک‌رو» موسوم‌اند یک روز بر مهلت تعیین‌شده بیفزایند...

*
ماجرای سینمای یونان از هر کجا شروع شده باشد، نسل جدید سینمای نه‌چندان پررونق این کشور از همین یورگوس لانتیموس تا اسپیروس استاتولوپولوس و هم‌سلفان‌شان فضای جدید و غریبی در آن دمیدند، فیلم‌های‌شان در جشنواره‌های مختلف دیده شد و کم‌کم با ورود بازیگران معروف و تغییر زبان فیلم‌های‌شان به انگلیسی همه چیز جنبه‌ای جهانی‌تر به خود گرفت. اما این جهانی شدن اگر خوبی‌هایی داشته باشد، بدی‌هایی هم دارد. برای روشن شدن مطلب باید مثالی زد: تصور کنید دندان نیش لانتیموس با بازیگران مطرح آمریکایی و به زبان انگلیسی ساخته می‌شد. در این صورت آیا تأثیر غریبی را که این فیلم با زبان یونانی‌اش روی تماشاگر می‌گذارد، در آن حالت هم می‌گذاشت؟ غریبگی تماشاگر با زبان و بازیگران فیلمی که می‌بیند، تأثیر یک فیلم عجیب با موضوعی بکر را غریب‌تر خواهد کرد. وسوسه‌ی فیلمی به زبان انگلیسی ساختن و بازیگران معروف را در آن بازی دادن موضوع جدیدی نیست. چه بسیار فیلم‌سازانی که بعد از ساخت فیلم در کشورهای خودشان به هالیوود روی آوردند و جهانی شدن را تجربه کردند اما معمولاً نتوانستند موفقیت گذشته‌ی خود را تکرار کنند و این داستانی تکراری‌ست. پارک چان‌ووک بعد از کلی فیلم خوب استوکر را با نیکول کیدمن و به زبان انگلیسی ساخت و هرچند فیلم خوبی از آب درآمد اما این کجا و مثلاً همدردی با بانوی انتقام‌جو کجا. بحث تنها در داستان و روایت و این حرف‌ها نیست. چیزهای غریبه ذهن را بیش‌تر درگیر می‌کنند و جذابیت دارند. در زمانه‌ای که زبان انگلیسی دنیا را گرفته است و همه‌ی فیلم‌سازها تلاش می‌کنند به این زبان فیلم بسازند، ساختن فیلمی با یک زبان مهجور یا لااقل کم‌ترشنید‌ه‌شده موضوعی حتی پیش‌پاافتاده را هم شاید جذاب کند و همان موضوع و فضا به زبان انگلیسی شاید تأثیری نگذارد.
با این نگاه بخشی از جذابیت داستان عجیب‌وغریب خرچنگ به دلیل زبان انگلیسی و بازیگران شناخته‌شده‌اش از بین رفته است. فضا و داستان غیرمعمول فیلم با زبانی آشنا و به‌شدت معمول و بازیگران شناخته‌شده‌ی آن، ضربه‌ای را که باید بزند نمی‌زند. در واقع داستان و فضای آن با نحوه‌ی ارائه‌اش همگام نیست و این عامل باعث شده موضوع غریب و بکرش تأثیر لازم را نداشته باشد. تصور کنید همین داستان با بازیگرانی یونانی و به زبان یونانی ساخته می‌شد، آن وقت غرابت موضوع، زبان و آدم‌ها موجب می‌شد مخاطب بیش‌تر درگیر این دنیای عجیب‌وغریب شود؛ دنیایی که تک بودن در آن ممنوع است و جریمه دارد. در ابتدای ورود دیوید به هتل، یکی از دستان او را به کمربندش می‌بندند تا قدر زوج بودن را بداند.
خرچنگ در واقع با تصویر کردن دو گروه متفاوت که هر کدام از یک طرف بام افتاده‌اند، می‌خواهد بگوید چیزی که در این دنیای وانفسا از دست رفته، عشق و محبت واقعی‌ست. فیلم با نگاهی آمیخته به طنزی سیاه و گزنده، با طراحی صحنه‌هایی اگزوتیک و ذاتاً مضحک، به مخاطب این پیام را می‌دهد که هر دو گروه در اشتباه بزرگی به سر می‌برند؛ در این خصوص به صحنه‌ای که طی آن مدیر هتل با اجرای یک نمایش مضحک می‌خواهد به مهمانان هتلش نشان بدهد که مجرد بودن چیز خوبی نیست توجه کنید: مردی در حال غذا خوردن است که غذا به گلویش می‌جهد و در حالی که کسی با او نیست تا با ضربه‌ای لقمه را از دهانش بیرون بیاورد، روی صندلی می‌میرد. در نسخه‌ی بعدی زنی همراه مرد است که در این موقعیت بحرانی، چند ضربه‌ای به پشت او می‌زند و از مرگ می‌رهاندش. مدیر هتل می‌خواهد با این نمایش میهمانانش را تهییج کند که زوجی برای خود انتخاب کنند! در دنیایی که بی‌زوج بودن به حیوان شدن ختم می‌شود، میهمان‌هایی مانند آن مرگ لنگ برای فرار از این سرنوشت شوم، به زور مشت و چاقو، دماغش را خون می‌آورد تا به دختری که دائم خون‌دماغ می‌شود نشان بدهد که مناسب ازدواج کردن با اوست! (بماند که چنین تعریفی از «تفاهم» در دنیای این فیلم هم عامدانه مضحک است و هم عجیب). نتیجه‌ی این ازدواج زورکی و احمقانه را هم جایی می‌بینیم که دیوید رفته تا مرد لنگ و خانواده‌اش را از خواب غفلت بیدار کند. خانواده‌ی سه‌نفره، با لباس‌های متحدالشکل، دور میز نشسته‌اند و با لحنی سرد و بی‌روح درباره اندازه‌ی توپ والیبال و بسکتبال حرف می‌زنند. حتی مدیر هتل و همسرش هم وقتی در موقعیت بدی قرار می‌گیرند که رهبر مجردها و همدستانش ترتیب داده‌اند، رودرروی هم درمی‌آیند تا جایی که حتی مرد تفنگی به سمت همسرش می‌گیرد تا او را بکشد و این حرکت موجب می‌شود لبخندی پیروزمندانه بر لب رهبر گروه مجردها بیاید؛ نتیجه‌ی یک چیز زورکی بهتر از این هم نمی‌شود! اما طرف دیگر ماجرا همین مجردهای جنگل‌نشین هستند که ادعا می‌کنند ازدواج خوب نیست و زوج بودن مجازات دارد و با آن حمله‌ی نیمه‌شب‌شان به هتل و بیدار کردن زوج‌ها از خواب غفلت و یادآوری این موضوع به آن‌ها که شما همدیگر را دوست ندارید و نباید با هم زوج می‌شدید، می‌خواهند خودشان را به این قانع کنند که تنها ماندن‌شان درست است. به قیافه‌ی آن‌ها به‌خصوص رهبر گروه‌شان که دقت کنید و به شیوه‌ی حرف‌زدن‌شان که گوش کنید متوجه می‌شوید چه‌قدر سرد هستند. صحنه‌ی جذابی در فیلم وجود دارد که می‌تواند نقطه‌ی مقابل اجرای نمایش برای زوج‌ها در هتل باشد؛ هر کدام از مجردها به شکل جداگانه آهنگی گوش می‌کند و برای خودش می‌رقصد؛ و باز هم نتیجه‌ی یک چیز زورکی بهتر این نیست! این‌ها و آن‌ها همه عشق را از یاد برده‌اند و این دیوید و زن هستند که در میانه‌ی دنیایی ترسناک، عاشق هم می‌شوند و قسم می‌خورند که با هم بمانند. پس فیلم از یک طرف تنهایی را تقبیح می‌کند اما از طرف دیگر با هم بودن به هر قیمتی را هم نمی‌پسندد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۰
بیژن چوبینه

نقد و تحلیل فیلم " این زوج های پیر".

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۴۷ ق.ظ

این زوج‌های پیر

سینماحقیقت (۳۱): نگاهی به مستند «پرستار شب»

محمدسعید محصصی
منبع؛ ماهنامه سینمایی فیلم.

 

پرستار شب / Not All is Vigil
نویسنده و کارگردان: اِرمنس پارالوئلو، فیلم‌بردار: جولیان الیزالد، تدوینگران: پارالوئلو و ایوان گوئارنیزو، محصول اسپانیا و کلمبیا ۲۰۱۴، ۹۸ دقیقه.
پرستار شب
درباره شوهر سال‌خورده‌ی یک زن کهن‌سال در بیمارستان است. زندگی آن‌ها تکرار ملال‌آور روز و شب است. پس از مرخصی مرد از بیمارستان، زندگی ملال‌آورتر و جداسری مرد آغاز می‌شود؛ و سپس ابراز ملال از تنهایی. روز دیگری آغاز می‌شود و این طور به نظر می‌رسد که می‌تواند برای مرد روز تازه‌ای باشد؛ برای جشن گرفتن شصت‌سالگی ازدواج‌شان.

پرستار شب در نهمین جشنواره‌ی سینماحقیقت نمایش موفقی داشت. قصد داشتم در مورد فیلم بعد از مطلبم درباره عشق من از آن رودخانه مگذر بنویسم، اما نشد. در هر صورت این دو فیلم از حیث موضوع و برخورد زن و شوهر کهن‌سال با یکدیگر، درست در نقطه‌ی مقابل هم قرار می‌گیرند. زوج آن فیلم دل‌بسته‌ی همدیگرند و هیچ‌گاه یک بگومگوی ساده هم ندارند (به قول یکی از دوستان منتقد اگر چنین نمی‌کنند پس چه کار دیگری دارند!) اما زوج این فیلم گاهی برای هم حتی نقش آینه‌ی دق را دارند و بودن‌شان در کنار یکدیگر تنها از سر عادت چندده‌ساله است (به‌قول آن‌که از دست کوسه‌ای در وسط دریا درمی‌رود بالای درخت: «مجبورم، می‌فهمی؟!»).
اما مسأله این است: اگر جذابیت عشق من... تا میزان زیادی مدیون جذاب درآمدن حضور آن عشق پاک هفتادوچندساله‌ی زوج است، در پرستار شب چه چیزی باعث جذابیت شده است؟ به گمانم نمی‌توان و نباید در میان عواملی که باعث ایجاد جذابیت می‌شوند دنبال عاملی هم‌چون عشق گشت. فکر می‌کنم فیلم‌ساز اساساً از زاویه‌ی دیگری به موضوع نگاه کرده است که نزدیک به همان شوخی دوست عزیزم است. کارگردان به خودِ ملالی توجه کرده که روزهای این زوج را به تسخیر درآورده است. او در همین ملال واکاوی کرده و همان را به تصویر کشیده است و کوشیده در این مسیر تا اوج پیش برود. در انتها هم بر نیاز طبیعی و انسانی هر زوجی برای برخورداری از شادی، حتی و هرچند اندک و زودگذر پافشاری می‌کند. حالا جمله‌ی «مجبورم، می‌فهمی؟!» هم معنای دیگری می‌یابد: «گر چرخ به کام ما نگردد/ کاری بکنیم تا بگردد!» این پاسخ البته برداشت نگارنده است از دیدگاه فلسفی فیلم، که انسان (این دو کهن‌سال) را مخیر کرده میان «حالی خوش باش» یا «برنامده و گذشته بنیاد کردن». از اتفاق این رباعی خیام از این زاویه، سویه‌ی فلسفی خود را خوب نشان می‌دهد. اما در برخورد با پرستار شب چه‌گونه باید این پرسش را طرح کرد؟
از این نکته آغاز کنیم که فیلم در مشاهده‌گری بسیار صبور است. در سکانس‌های طولانی بیمارستان دوربین بدون حرکت و واهمه از شنیده شدن یا نشدن سخنان زن، تنها ایستاده و صم‌بکم شاهد حرف‌‌های تکراری پیرزن برای شوهرش است. حرف‌های زن همواره در مورد مردن، چه‌گونه مردن، چه کسی مرده است، کی در انتظار مرگ است! و مانند این‌هاست. گویی مرگ هم‌چون شمشیر داموکلس در انتظارشان است. گاه هم زن را در راهروهای بیمارستان در حرکتی ماشین‌وار می‌بینیم که گاه‌به‌گاه «آنتونیو!» را صدا می‌زند؛ و باز دقیقه‌ای بعد او را در کنار شوهر می‌بینیم. تمام صحنه‌های بیمارستان تیره است، کل صحنه‌های خانه‌ی این دو نفر هم در تیرگی شدید قرار دارد و نورپردازی این صحنه‌ها هم مایه‌ی تاریک است. بر این تاریکی تمایل مرد به سکوت در برابر تمایل دائمی زن به گفت‌وگو را که بیفزاییم، متوجه سردی و در عین حال التهابی می‌شویم که فضا را پر می‌کند. از این‌سان این فضا بیننده را به یاد سکوت و تاریکی برخی از فیلم‌های شهیدثالث می‌اندازد، ازجمله یک اتفاق ساده و بیش‌تر از همه طبیعت بیجان که این دومی اساساً در مورد زندگی بی‌سرانجام یک زوج پیر است.
حالا و با توجه به این‌که پرستار شب مستند است، موضوع جالب‌تر می‌شود. اگر در فیلم‌های شهیدثالث همه‌ی افراد بازیگرانی بودند در اختیار کارگردان، و گاه هم‌چون بازیگران فیلم‌های برسون باید از هر گونه بازی‌ای پرهیز می‌کردند، در این‌جا این شخصیت‌ها دارند زندگی خود را می‌کنند و گویی دارند داستان شخصیت‌های شهیدثالث را زندگی می‌کنند. این‌جاست که دیدن این زندگی تکان‌دهنده می‌شود. فکر این‌که شصت سال زندگی طبیعت بیجان‌ی داشته باشی، فرضی پریشان‌کننده است، اما مشاهده‌ی چنین زندگی‌ای واقعاً تکان‌دهنده.
اهمیت پرستار شب را باید در توفیق فیلم‌ساز در به تصویر کشیدن این زندگی دانست. از این منظر چیرگی کارگردان در مشاهده‌گری با استفاده از دوربین به مثابه «مگسی روی دیوار» در کنار بازیگوشی خاص او، قابل‌تحسین است. در یکی از پلان‌سکانس‌های چنددقیقه‌ای فیلم، زن را در کنار شوهرش می‌بینیم که در حین بافتن کاموا، برای شوهرش حرف می‌زند و همین اتفاق را در حالی می‌بینیم که همین صحنه گویی در آینه‌ای تکرار شده است. دقایقی بعد مشاهده می‌کنیم پیرزن دوم از جای خود بلند شده و می‌رود و سپس دو پرستار می‌آیند و تخت آن پیرمرد را جابه‌جا می‌کنند و این زن و شوهر تنها می‌شوند! گونه‌ای از واقعیت که تنه به سوررئالیسم می‌زند؛ به همان اندازه که تصور شصت سال زندگی سراسر تکرار می‌تواند واقعیتی سوررئالیستی باشد!
دو سکانس پایانی فیلم هم یک اتفاق است در سینمای مستند. زن و شوهر در خانه‌ی خود تنها شده‌اند. هنگام خواب است. به بستر رفته‌اند. باز هم سخنان زن که دیگر به تنها حاشیه‌ی صوتی فیلم (چه هم‌زمان و چه به صورت صدای خارج از تصویر) تبدیل شده، شنیده می‌شود که از خاطرات مشترک‌شان می‌گوید و عادتی که شوهر داشته برای ترک تخت‌خواب، زمانی که از دست زن دل‌خور بوده است؛ و اندکی بعد مرد را می‌بینیم که تخت‌خواب را ترک می‌کند. از این‌جا مضطرب‌کننده‌ترین و خیره‌کننده‌ترین پلان‌سکانس فیلم آغاز می‌شود: زن یا شوهرش را صدا می‌زند یا آمبولانس خبر می‌کند یا به پلیس زنگ می‌زند؛ و شوهر به تخت‌خواب چسبیده است. آمبولانس می‌آید. می‌رود. پلیس می‌آید. می‌رود. آمبولانس مجدداً برمی‌گردد. می‌رود. شوهر از جایش تکان نمی‌خورد و زن هم‌چنان شوهر را صدا می‌زند؛ و دوربین تنها چند حرکت افقی انجام می‌دهد و ما از دل تاریکی شب تنها چیزهایی را می‌بینیم و می‌شنویم و همه‌ی این اتفاق‌های اضطراب‌آور در این فضا اتفاق می‌افتد. البته پایان سکانس بازگشت مرد است به تخت‌خواب مشترک‌شان.
فردا صبح. انگار کل جهان فیلم از تاریکی درمی‌آید. صبحی درخشان است، آسمانی آبی، لکه‌های درشت و برجسته‌ی ابر، کوچه‌ای زیبا در محله‌ای اسپانیایی و این زن و شوهر کهن‌سال وارد کوچه می‌شوند. مرد که تا کنون و در کل فیلم کلمه‌ای حرف از دهانش درنیامده بود، به زن پیشنهاد می‌دهد که چون سالگرد شصت‌سالگی ازدواج‌شان است، بروند و در کافه جشن بگیرند و برقصند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۴۷
بیژن چوبینه

نقد و تحلیل فیلم تاریکی ترسناک است.

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۴۴ ق.ظ

تاریکی ترسناک است

نگاهی به «پسر شائول» اثر لازلو نمش

دامون قنبرزاده
منبع؛ مجله سینمایی فیلم.

 

پسر شائول / Son of Saul
کارگردان: لازلو نمش، فیلم‌نامه‌نویسان: لازلو نمش و کلارا رویر، بازیگران: گیزا روریگ (شائول اوسلاندر)، لونته مولنار (آبراهام وارژاوسکی) و... محصول ۲۰۱۵ مجارستان، ۱۰۷ دقیقه.
در وحشت حاکم بر آشویتس سال ۱۹۴۴، یک زندانی مجبور می‌شود اجساد هم‌نوعانش را بسوزاند. او در جریان این کار با جسم پسری مواجه می‌شود که انگار پسر خود اوست.

فیلم‌های زیادی درباره اردوگاه‌های آدم‌سوزی نازی‌ها ساخته شده‌اند و نشان می‌دهند در آن مکان‌های ترسناک چه اتفاقاتی می‌افتاده است. شاید یکی از مهم‌ترین این فیلم‌ها فهرست شیندلر (استیون اسپیلبرگ) باشد که درامی‌ست نفس‌گیر درباره مردی که تصمیم می‌گیرد یهودی‌ها را بخرد و از دست نازی‌ها و مرگی محتوم نجات دهد. سبعیت نازی‌ها را در این فیلم و امثال آن زیاد دیده‌ایم و احتمالاً بعد از این هم زیاد خواهیم دید. یکی از مهم‌ترین و دهشتناک‌ترین صحنه‌های فهرست شیندلر جایی‌ست که زن‌ها را بدون پوشش و به بهانه‌ی حمام کردن به اتاقی می‌فرستند که در واقع اتاق گاز است. حتی در مستند تکان‌دهنده‌ی شب و مه (آلن رنه) همه چیز به‌وضوح نشان داده می‌شود. رنه با جسارت تمام واقعیت انکارناپذیر و وحشتناک آن اردوگاه‌ها را پیش چشم مخاطب می‌آورد و حتی کار را به آن‌جا می‌رساند که با نشان دادن صابون‌های ساخته‌شده از چربی بدن یهودی‌هایی که نازی‌ها آن‌ها را سوزانده‌اند دل مخاطب را آشوب می‌کند.
حالا در دوره و زمانه‌ای که این همه فیلم درباره این اردوگاه‌ها ساخته شده و این همه تصاویر مستند در فضاهای مجازی در دسترس است، می‌شود فیلمی ساخت که هم‌چنان بتواند آن لحظات را به مخاطب بباوراند؟ می‌شود فضایی خوفناک خلق کرد که مخاطب درگیر شود و حتی شده برای لحظه‌ای باور کند که هنوز هم چنین جاهایی و چنین آدم‌هایی می‌توانند وجود داشته باشند؟ لازلو نمش با همین اولین فیلم بلند سینمایی خود و تمهیدی عجیب و تأثیرگذار موفق می‌شود چنین فضایی را خلق کند. او با نشان ندادن، همه چیز را نشان می‌دهد.
در همان اولین صحنه‌ی فیلم هیچ چیز نمی‌بینیم، زمینه تار است و بعد از لحظاتی شخصیت اصلی داستان یعنی شائول اوسلاندر وارد کادر می‌شود. از این به بعد است که دوربین تمام تلاش خود را می‌کند تا شائول را در کادر بگیرد و پس‌زمینه‌اش در تاریکی فرو برود. حتی یک نمای باز از اردوگاه نمی‌بینیم. تا انتها هم فقط با شخصیت اصلی که از کانون کادر دوربین خارج نمی‌شود همراه هستیم و دوروبرش هر آن‌چه هست، تار است و ناواضح. نمش با هوشمندی حتی از نشان دادن مثلاً اجسادی که در اتاق گاز روی هم تلنبار شده‌اند امتناع می‌کند و همین امتناع اتفاقاً تکان‌دهنده می‌نماید؛ وقتی در پیش‌زمینه شائول کف زمین را می‌سابد تا تمیزکاری کند و در پس‌زمینه و البته به شکل تار جسدهای در‌هم‌فرورفته‌ی قربانیانی را می‌بینیم که با گاز خفه شده‌اند، همه چیز ترسناک‌تر جلوه می‌کند. هیچ تأکیدی وجود ندارد.
در فیلم‌های دیگری که در همین اردوگاه‌ها می‌گذرد، بارها و بارها دیده‌ایم که آلمانی‌ها با قیافه‌هایی از‌ریخت‌افتاده و رعب‌آور سر یهودی‌ها فریاد می‌کشند و دندان نشان می‌دهند، اما این‌جا تمام این داد‌وفریادها و خشونت‌ها به شکل صداهایی مبهم در خارج کادر اتفاق می‌افتد؛ دستوراتی داده می‌شود، فریادهایی کشیده می‌شود اما چیزی نمی‌بینیم. از طرف دیگر حتی زجر و ضجه‌ی یهودی‌هایی که تحت فشار و شکنجه‌ی نازی‌ها قرار گرفته‌اند هم به شکلی بی‌تأکید و گذرا آن هم در پس‌زمینه‌ای تار و ناواضح شنیده می‌شود. نمش عامدانه این‌ها را نشان نمی‌دهد چون هوشمندانه می‌داند که تاریکی ترسناک است. چرا از تاریکی می‌ترسیم؟ نه به خاطر این‌که تاریک است بلکه به این خاطر که نمی‌بینیم دور‌وبرمان چه اتفاقاتی دارد می‌افتد و همین ترسناک است. این فیلم با نشان ندادن است که به هدفش می‌رسد و تازه این همه‌ی ماجرا نیست. در طول فیلم هیچ‌گاه شخصیت‌های اسیر اردوگاه با هم بلند حرف نمی‌زنند جز در مواردی که در حضور آلمانی‌ها هستند و بلند حرف زدن ایرادی ندارد. تقریباً در تمام طول مدت فیلم آن‌ها زمزمه‌وار با یکدیگر گفت‌وگو می‌کنند و این قضیه هم‌چنان در جهت فضاسازی عجیب فیلم است تا خوفناک بودن آن را به تماشاگر منتقل کند.
در این فضای وهم‌انگیز است که شائول به عنوان شخصیت اصلی داستان تلاش می‌کند از جان خودش بگذرد تا پسری را با مراسم مذهبی به خاک بسپارد. او حتی جان دیگر همراهانش را که قصد فرار دارند هم در این راه به خطر می‌اندازد. زندگی شائول در آن اردوگاه مرگ خلاصه خواهد شد و این را از همان نوشته‌ی ابتدای فیلم درباره «حاملان مخفی» می‌فهمیم. حاملان مخفی کسانی هستند که مدتی را با نازی‌ها در ‌سوزاندن انسان‌ها همکاری می‌کنند و بعد خودشان توسط نازی‌ها سوزانده می‌شوند. از همان اول پیداست که شائول هم دیر یا زود سرنوشت یکی از همین‌هایی را پیدا می‌کند که خودش آن‌ها را از روی ناچاری و برای فرار از مرگ به دست مرگ سپرده است. خود شائول هم این را می‌داند و با علم به این مطلب هدفی برای خود برمی‌گزیند. هدفی که شاید او را از عذاب وجدان همکاری با نازی‌ها هم راحت کند. او می‌خواهد پسربچه‌ای را آبرومندانه به خاک بسپارد که تا آخر هم معلوم نمی‌شود واقعاً بچه‌ی خود اوست یا نه. خودش می‌گوید بچه‌ای ندارد اما این فقط در حد حرف باقی می‌ماند. واقعاً مهم هم نیست که این پسر، بچه‌ی اوست یا نه. مهم هدفی است که او تا آخر پای آن می‌ماند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۴۴
بیژن چوبینه

نقد و بررسی فیلم قهرمانان عصر ما

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۳۷ ق.ظ

قهرمانانِ عصر ما

نگاهی به «اسپات‌لایت» اثر تام مک‌کارتی

رضا حسینی

 

اسپات‌لایت/ روشنگر  Spotlight
کارگردان: تام مک‌کارتی، فیلم‌نامه: جاش سینگر و تام مک‌کارتی، مدیر فیلم‌برداری: ماسانوبو تاکایاناگی، تدوین: تام مک‌آردل، موسیقی: هاوارد شور، بازیگران: مارک رافلو (مایک رزندس)، مایکل کیتن (والتر رابینسن ملقب به رابی)، ریچل مک‌آدامز (ساشا فایفر)، لیو شرایبر (مارتی بارن)، استنلی توچی (میچل گاربیدین) و... محصول 2015 آمریکا و کانادا، 128 دقیقه.
داستان حقیقی این‌که روزنامه‌ی باستن گلوب چه‌طور افتضاح عظیم آزار و سوءاستفاده از کودکان توسط تعداد قابل‌توجهی از کشیش‌ها و لاپوشانی این اتفاق‌ها توسط اسقف کاتولیک محلی را برملا کرد و باعث شد که کلیسای کاتولیک تا بنیانش به لرزه افتد.

رسانه‌های جمعی؛ کارآگاهان حقیقی
اسپات‌لایت
اولین فیلمی نیست که درباره روزنامه‌نگاری (و روزنامه به عنوان یکی از اشکال رسانه‌های جمعی) و فعالان این عرصه ساخته می‌شود و بی‌تردید نمونه‌های درخشانی هم پیش از این ساخته شده‌اند، اما با گسترش قدرت رسانه‌ها در دنیای کاملاً دیجیتالی این روزگار، می‌توان گفت که امروز اهمیت ساخته شدن چنین فیلمی بیش از هر زمان دیگری خودش را نشان می‌دهد. این هم اصلاً مهم نیست که مصالح داستانی فیلم طبق همان اطلاعاتی که از فیلم می‌گیریم، دست‌کم به یک دهه قبل برمی‌گردند و موضوعی که محور فیلم قرار گرفته است نه‌فقط تازگی ندارد بلکه پیش از این آثار داستانی و مستند مختلفی بر اساس آن ساخته شده‌اند. در واقع موضوع مهم این است که رسانه‌های جمعی در عصر ما به جایگاهی فراقانونی دست پیدا کرده‌اند و قدرت‌شان به‌مراتب بیش از گذشته است؛ و این همان ایده‌ای است که احتمالاً در درجه‌ی اول ‌تام مک‌کارتی نویسنده و کارگردان را مجذوب این پروژه کرده است. شاهد این ادعا را می‌توان فصل افتتاحیه و اختتامیه‌ی اسپات‌لایت در نظر گرفت که بر اساس چنین نگاهی طراحی شده‌اند و به شکل معنی‌دار و قابل‌توجهی مکمل یکدیگرند.
داستان از شبی سرد - و در اصل یخ‌بندان - آغاز می‌شود و ما در اداره‌ی پلیس منطقه‌ی یازده باستن، به‌واسطه‌ی میزانسن و دیالوگ‌های تقریباً مبهم نیروهای پلیس و سایر شخصیت‌ها به‌سادگی متوجه لاپوشانی اتفاق ناخوشایندی می‌شویم. حرکت ابتدایی دوربین که از راهرویی تا حدی کم‌نور و باریک عبور می‌کند، در کنار پرده‌های کرکره‌ای عمودی و افقی نیمه‌بسته، طرح آجرهای داخلی، خود عدد «11» مربوط به اداره‌ی پلیس و درهای عمدتاً بسته، مجموعه‌ای بصری از خطوط موازی عمودی و افقی را تشکیل می‌دهند که همه نشان از پنهان‌کاری دارند؛ و البته مخمصه و نوعی زندان که در نهایت واقعاً این آدم‌ها (که نمایندگان کلیسا و قانون هستند) را در بر می‌گیرد.
مارتی بارن به عنوان سردبیر جدید از راه می‌رسد و از گروه «اسپات‌لایت» در روزنامه‌ی باستن گلوب می‌خواهد تا موضوع سوءاستفاده‌ی جنسی یک کشیش از هشتاد کودک در سی سال گذشته و در شش کلیسای مختلف را پوشش بدهند؛ موضوعی که تا حدی برملا شده است ولی کلیسا و قانون هیچ اقدام جدی در مورد آن انجام نداده‌اند و در واقع همه چیز را مخفی نگه داشته‌اند (اسناد موجود هم مهر و موم شده‌اند و کسی به آن‌ها دسترسی ندارد). گروه «اسپات‌لایت» که کارش پوشش گسترده و همه‌جانبه‌ی اتفاق‌های بزرگ است و روزنامه‌نگارانش به‌خصوص رییس بخش، والتر رابینسن، اسم و رسمی برای خود دست‌وپا کرده‌اند، وارد عمل می‌شود تا حقیقت را در «کانون توجه» قرار بدهد.
در پایان فیلم که پس از ماه‌ها تلاش گروه «اسپات‌لایت»، انتشار ماحصل کارشان آغاز می‌شود، و وقتی در صبح روز آفتابی یک‌شنبه که همه جا آرام‌تر از هر زمان دیگری است و حتی منشی مجله هم می‌گوید که اضافه‌کاری به این خوبی و راحتی نداشته است، این تلفن‌های بخش «اسپات‌لایت» هستند که بیش از هر جای دیگری، حتی اداره پلیس، به صدا درمی‌آیند. چرا؟ چون حرفی که مراجع قانونی نشنیده‌اند و حتی به لاپوشانی آن کمک کرده‌اند، در این زیرزمین و توسط این کارآگاهان حقیقی (که در فیلم تصویر زندگی و روابط‌شان شباهت قابل‌توجهی با کارآگاهان درجه یکی دارد که خودشان را وقف کارشان کرده‌اند) شنیده شده است؛ و چه انتخاب لوکیشنی بهتر از این‌که دفتر «اسپات‌لایت» در زیرزمین واقع شده باشد، جایی که کار آدم‌هایش کندوکاو در اعماق و کشف و رسیدن به خود حقیقت است.
حالا اگر به ابتدای فیلم برگردیم و فصل افتتاحیه را با نمای تعقیبی پلیس از میان راهروی تقریباً کم‌نور مرور کنیم، می‌توانیم توضیح و تفسیر آن را از جنبه‌های مختلف جلو ببریم. دوربین به عنوان ناظر (و اصلاً خود تماشاگر) به دنبال پلیس راه افتاده است تا به حقش برسد اما به‌سادگی با این حقیقت ناخوشایند روبه‌رو می‌شود که نقش پلیس جز همکاری در مخفی‌کاری و جلوگیری از ورود رسانه‌های جمعی «مهم» نیست و در نهایت هم اگر این مأموران معذور خیلی به‌سختی بیفتند و دچار عذاب وجدان شوند، می‌بینیم که سیگاری می‌گیرانند و در گوشه‌ای می‌ایستند. پلیس قدیمی که دوربین تعقیبش می‌کند پس از افشای ماجرا برای دستیار جوانش، سیگاری روشن می‌کند و مأمور جوان را هم کمی بعد جلوی در ورودی می‌بینیم که سیگارش را در سرمای جان‌سوز بر لب گذاشته است.
با همین نگاه به رسانه‌های جمعی و قدرت‌شان در دنیای امروز، می‌توان از مستند دیدنی زمستان در آتش: نبرد اوکراین برای آزادی (اِوگِنی افینیوسکی، 2015/ که نامزد جایزه اسکار بهترین مستند سال هم بود) نیز نام برد که به گونه‌ای متمایز یک انقلاب مردمی را با جزییاتی حیرت‌انگیز به تصویر کشیده و در واقع در تاریخ ثبت کرده است؛ یا حتی می‌شود به تریلر جنایی شبگرد (دن گیلروی، 2014) با بازی فوق‌العاده‌ی جیک جیلنهال اشاره کرد که نگاه انتقادی درخور تأملی به نقش مخرب رسانه‌های جمعی در دنیای امروز دارد.

تام مک‌کارتی؛ در جست‌وجوی حقیقت
مک‌کارتی به عنوان یکی از شاخص‌ترین فیلم‌سازان مستقل سینمای آمریکا، پنج فیلم بلند در کارنامه دارد که بجز کمدی فانتزی پینه‌دوز (2014، با بازی آدام سندلر که به‌شدت با نقدهای منفی مواجه شد و از جنبه‌های مختلف، یک انحراف در کارنامه‌ی مک‌کارتی است) همه آثاری تحسین‌شده و متفاوت هستند. مؤلفه‌ی تماتیک برجسته‌ای که کم‌وبیش در همه‌ی فیلم‌های مک‌کارتی به چشم می‌خورد و برای او اهمیت ویژه‌ای دارد، ورود یک خارجی به یک جمع کوچک یا بزرگ، و تغییر و تحول چشم‌گیری است که باعث آن می‌شود و بعد از حضور او دیگر شرایط همانی نیست که در ابتدا بود. اگر بخواهیم این درون‌مایه را در اسپات‌لایت مرور کنیم ابتدا به ورود سردبیر جدید می‌رسیم که از همان ابتدا دست روی موضوع جنجالی‌ای می‌گذارد که پیش از آن، مورد بی‌توجهی روزنامه‌نگاران بومی - که حتی روی «متولد و بزرگ‌شده‌ی باستن» بودن آن‌ها هم تأکید می‌شود - قرار گرفته و هیچ کس منکر تأثیر ویرانگرش بر این جامعه‌ی شهری نیست (جلوتر در فیلم می‌بینیم که یکی از اعضای «اسپات‌لایت» خانه‌ی کشیش خلافکاری را در نزدیکی محل سکونتش شناسایی می‌کند و به خانواده‌اش در مورد آن هشدار می‌دهد). در واقع لب این مطلب و اندیشه‌ی فیلم‌ساز، در جریان گفت‌وگویی میان میچل گاربیدین (استنلی توچی) و مایک رزندس (مارک رافلو) پررنگ می‌شود. گاربیدین اشاره می‌کند که سردبیر جدید روزنامه‌ی رزندس، یک یهودی است و در ادامه به ارمنی بودن خودش و پرتغالی بودن رزندس می‌رسیم. او بر این باور است که همیشه کسی خارج از یک محیط باید باشد تا بتواند بهتر جامعه‌ای را که به آن تعلق ندارد و در آن همه به چشم غریبه به او می‌نگرند قضاوت کند و در مواردی باعث تغییر و تحول آن شود: «این شهر، این آدم‌ها، کاری می‌کنند که ما احساس کنیم به این‌جا تعلق نداریم. اما آن‌ها بهتر از ما نیستند. ببین با بچه‌های خودشان چه کار می‌کنند.»
از نظر میزانسن و کارگردانی، استراتژی اصلی و چشم‌گیر تام مک‌کارتی در کارگردانی اسپات‌لایت این است که هرچه داستان جلوتر می‌رود و عمق و گستره‌ی رسوایی بیش‌تر می‌شود، لوکیشن‌ها و فضاها عمومی‌تر می‌شوند؛ انگار موضوعی که با بررسی جرم و جنایت یک کشیش آغاز می‌شود و در نهایت به هفتاد نفر در شهر باستن می‌رسد، به‌تدریج مورد توجه آدم‌های بیش‌تری قرار می‌گیرد و علنی‌تر می‌شود. در واقع گسترش و فراگیری اخبار به‌واسطه‌ی این تمهید در اجرای صحنه‌ها به طور طولی در ساختار بصری فیلم در نظر گرفته شده است. به عنوان مثال ملاقات‌های رزندس با گاربیدین را در نظر بگیرید که ابتدا با ورود رزندس به دفتر خالی گاربیدین شروع می‌شود و حتی منشی دفتر هم ناپیدا است و ناگهان از جایی سر بیرون می‌آورد. آن‌ها به‌تدریج در مکان‌های عمومی‌تر و روشن‌تری (که شباهتی به فضاهای کلاستروفوبیک ابتدایی ندارند) با یکدیگر دیدار می‌کنند و ملاقات مهم و سرنوشت‌ساز پایانی‌شان که نتیجه‌ی نظرگیری در پیشرفت تحقیقات «اسپات‌لایت» دارد، در روزی آفتابی و بهاری که باد قابل‌اعتنایی هم می‌وزد (و به‌درستی در حاشیه‌ی صوتی فیلم بر آن تأکید می‌شود) در مقابل ساختمان دادگستری روی می‌دهد. در این صحنه می‌توانید به کرکره‌های عمدتاً باز و رنگ‌های غالب سبز و آبی (که نشان از عدالت دارد) در صحنه و از جمله لباس جین آبی رزندس توجه کنید. همین رویکرد زیبایی‌شناختی را می‌توانید در ملاقات‌های سایر روزنامه‌نگاران «اسپات‌لایت» که معمولاً به صورت مونتاژ موازی با هم تصویر می‌شوند دنبال کنید و به جزییات بصری و کارگردانی مشابهی برسید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۳۷
بیژن چوبینه

منتقد: اریک کوهن – ایندی وایر، نمره B

طی دهه ها، کن لوچ کشمکش مردمی را که توسط سیستم سرمایه‌داری به نابودی کشیده شده اند زیر ذره بین برده است. از نوجوان محروم فیلمِ قوش (ساخته 1969) تا چریک‌‌های درگیرِمبارزات استقلال ایرلند در فیلم برنده نخل طلای "بادی که مَرغزار را لرزاند." می‌توانند این‌گونه وصف شوند. نقطه کانونی آثار لوچ فیلمنامه‌هایی واقع‌گرایانه است که بهره کمی از فریبندگی و زرق‌‌وبرق دارند. آثار او علیرغم روند آرام‌ و فراغت بالی که دارند، مملو از نیات و دغدغه‌های کارگردانی هستند که نگاهی انسان‌گرایانه را به کار می‌بندد. نگاهی که گاه می‌تواند بیش از اندازه آموزگارانه به نظر ‌آید، اما به ندرت از مقدار قابل توجهی از مایه‌های دراماتیک تهی می‌شود.

"اینجانب، دنیل بلیک" ،بنابگفته بعضی واپسین فیلم کارگردان، بسادگی می‌تواند در این الگو جای بگیرد. فیلم نگاه تلخ و شیرین قابل‌پیشبینی درباره تاثیرات بوروکراسی نظام کمک های درمانی بر نجاری بیمار و میانسال دارد و هیچ ترفند فریبنده‌ای در رویکرد مستقیم و آموزنده ای که به موضوع اش دارد به کار نمی‌بندد. اما این کن لوچ در موجزترین شکل خویش است و به اتکای دو نقش آفرینی قانع‌کننده، بهترین فیلم او در این سال‌ها شکل می‌گیرد.

زیاد به درازا نمی‌کشد که فیلم بر روی سوژه اش یعنی بیوه مرد پنجاه و نه ساله ای به نام دنیل بلیک (با بازی دیو جانز) که دوره نقاهت حمله قلبی را می‌گذراند و به دنبال کمک‌های مالی دولتی است تمرکز پیدا می‌کند. در سرتاسر تیتراژ ابتدایی، دنیل با سوالات احمقانه یک کارمند بوروکرات روبروست که به نظر می‌رسد بیش از آنکه بخواهد کمک کند، قصد پیچیده ساختن فرآیند انجام کار را دارد. در آنجا او با کتی (با بازی هیلی اسکویزر) ، زنی تنها و غمگین که شغل‌اش را از دست داده و در تکاپو برای مراقبت از فرزندان خویش است روبرو می‌شود. دنیل نقش پدر را در قبال آنان ایفا می‌کند و می‌کوشد همانطور که برای ثبات شرایط خودش تلاش می‌کند، به کتی نیز برای یافتن شغلی ثابت یاری برساند.

گرچه هیچ چیزی درباره این طرح داستانی شگفت‌انگیز نیست، اما اینکه لوچ دائما در کار سرک کشیدن به جزئیات گوناگون نظام بوروکراتیک سلامت است، منبعی منحصر به فرد از جذابیت پدید می‌آورد. ابتدائاً عناصر کمیک کنایه‌آمیزی درباره مخصمه‌ای که دنیل گرفتارش آمده وتلاش او برای دست و پنجه نرم کردن با موانع پیش روی اش وجود دارد: گوش کردن به موتزارت به صورتی تکرار شونده در حالی که پشت یک تلفن کمک‌رسانی بی‌مصرف انتظار می‌کشد، کلیک کردن های بی هدف و بی فایده در یک سایت کاریابی و از این قبیل؛ او به قانون الصاق شده است، در حالی که قربانی آن نیز هست. سرانجام این وضعیت سبب می‌شود او موضعی فعالانه تر بگیرد و با مسئول یک بنگاه کاریابی درگیری لفظی پیدا کند. واضح است که دنیل ترجیح می‌دهد به جای منفعلانه منتظر کمک نشستن، به جستجوی آن برود. او یک شخصیت تیپیکال کن لوچی است که درمسیر داستان به سوی کنشگری و نه انفعال کشیده می‌شود.

دنیل می کوشد تا به کتی برای یافتن موقعیتی پایدار کمک بنماید اما کار کتی به بزهکاری و افسردگی کشیده می‌شود و درست اینجاست که داستان سویه های تاریک‌تری نیز می‌یابد. برخورد گیرای دنیل که از اثرات ادامه‌دار رابطه اش با همسر سابق اش است، به یک نقطه عطف عاطفی در پرده سوم می‌انجامد، اگر چه که تنها اندکی از نتایج تلاش هایش برای ما قابل انتظار به نظر نمی‌رسد.

جان با چهره مهربان و لبخند دوست‌داشتنی اش، مجرایی ایده آل برای لوچ و فیلمنامه نویس اش پل لاورتی به منظور بزرگنمایی اثرات فرآیندهای مکانیکی و بی‌روح حاکمیت فراهم می‌آورد. اسکویزر معصوم و پر از احساسات، کنتراست سنگینی با برخوردهای سهل‌گیرانه دنیل ایجاد می‌کند که تاکید فیلم بر واکنش های مختلف نسبت به ناکارآمدی دولت را وسعت می‌دهد.

رابطه افلاطونی تازه شکل گرفته آنان، به داستان وزن بیشتری به نسبت کارگردانی لوچ می هد؛ کارگردانی‌ای که لنگ لنگان داستان را در میان صحنه هایی که چالش های هر دو شخصیت را تا نقطه اوج آن‌ها شامل می شود پیش می‌برد . لوچ مکرراً صحنه ها را با فید اوت هایی معمولی پایان می‌دهد و بدینگونه آن‌ها را به جای تبدیل شدن به جریانی سیال، به تک صحنه هایی شکننده بدل می‌کند. پاره ای از مونولوگ ها عمیق‌تر هستند و بیشترشان این حس را می‌دهد که گویا تنها بیان شده اند که تا آنجا که ممکن است نمونه های بیشتری از اثرات مقررات دست و پاگیر را شاهد باشیم.

خوشبختانه با وجود بازیگران حرفه‌ای در مرکزیت اش، "اینجانب، دنیل بلیک" اصالتی را حفظ می‌نماید که آن را به نسبت فیلم‌های روتین و معمولی در جایگاه بالاتری قرار می‌دهد.این فیلم ابزار ایده آلی در جهت برنامه‌ای است که کن لوچ در فیلمسازی دنبال می‌کند—بسیار بهتر از "تالار جیمی"، داستانی متعلق به دهه سی از انقلابی ایرلندی جیمی گرالتون که لوچ سابق بر این ادعا کرده بود آخرین فیلم‌اش خواهد بود. اگرکن لوچ واقعاً می خواهد بادبان ها را به پایین بکشد، "اینجانب، دنیل بلیک" به عنوانی پایانی برای دوره حرفه ای اش بسیار مناسب‌تر است. روی هم رفته این یک داستان تکان دهنده است که اگر بر حسب ضرورت ساخته نشده بود، می‌توانست بسیار آشنا به نظر برسد.

اختصاصی نقد فارسی

مترجم: امیر حسین اسلامی نژاد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۰۳:۵۰
بیژن چوبینه

منتقد: تیم رابی (تلگراف)  نمره 4 از 5

"فارغ التحصیلی" فیلم جدید کارگردان برنده ی نخل طلای کن ، "کریستین مونگیو" است که او را با فیلم ویرانگر و معروفش "4 ماه ،3 هفته و 2 روز" که آن را می توان "یک فیلم رومانیایی درباره سقط جنین" نامید ، می شناسیم. از عنوان فیلم برمی آید که درباره یک مبحث آموزشی این روزهای رومانی است ، اما به نظر می رسد که این عملِ قاطعانه و بی احساسانه که روش ها و حقه های یکسانی دارد تنها راه چاره است آن هم هنگامی که شیوه ی مدیریتی سیستم حاکم راهی جز این باقی نگذاشته است.

"آلدیا" ( با بازی آدریان تیتینی که نقش پدر محروم را در فیلم مشابه "مسئله بچه" بر عهده داشت ) که یک جراح است و در حومه افسرده ی دومین شهر بزرگ رومانی "کلوژ" اقامت دارد ، در ابتدای فیلم نشان داده می شود که هدف شوخی های خبیثانه ای قرار می گیرد ؛ یک روز صبح قبل از این که دختر مستعد خود، الیزا ( ماریا دراگوس که در فیلم "روبان سفید" نقش بداخلاق و عبوسی داشت )، را به مدرسه ببرد یک تکه آجر از پنجره پذیرایی خانه اش به داخل پرتاب می شود. این راز ابتدایی، ذهن بیننده را مشغول می کند تا این که بحران تکان دهنده ی فیلم رخ می دهد : "الیزا" روزی که در آستانه امتحانات مهمی است ، آن طرف جاده ی مسیر مدرسه اش مورد حمله و تجاوز جنسی قرار می گیرد.

"الیزا" آسیب دیده و بازویش را گچ گرفته اند. او و والدین وحشت زده اش امید چندانی ندارند. او به یک نمره متوسط نیاز دارد تا خیالش بابت بورسیه تحصیلی دانشگاه کمبریج راحت شود . آینده ای که مادر افسرده و سیگاری اش (لیا بوگنار) و حتی "آلدیا" دلشان را به ان خوش کرده اند. "آلدیا" جستجو می کند و می داند که چگونه نظر مسوولین امتحانات را جلب کند. به عنوان مثال ، نام معاون شهردار را در لیست انتظار پیوند کبد جابه جا می کند ، بنابراین "الیزا" می تواند مطمئن باشد که نمره ی کافی را می گیرد تا عملکرد ضعیفش در امتحان به علت حمله ی روز قبل آن جبران شود.

مطمئنا همه ی ما این تلاش "آلدیا" را درک می کنیم اما این وسط ذهن پویا و روشن "الیزا" چندان نمی تواند خود را راضی کند که برنامه ریزی برای آینده زندگی اش را بر پایه تقلب پیش ببرد، اگرچه می توان این اتفاق را تا حدودی جبرانی برای عذابی که او متحمل شد برشمرد. در دو صحنه فوق العاده عمیق و قدرتمند فیلم، مواجهه ی پدر و دختر را می بینیم. به طور موثری ، این دو جایشان را در صحنه عوض می کنند. "آلدیا" جدا تلاش می کند تا دخترش را با حقایق تاریک دنیای واقعی آشنا و او را راهنمایی کند ، و آرزو دارد که "الیزا" از ورود به زندگی جدیدش راضی باشد و لذت ببرد.

"مونگیو" در بین تمام فیلمسازانِ کلیدی موج نوی رومانی ، استواری و ظرافت طبع مشخصی دارد. او استفاده از دوربین روی دست را دوست دارد و ما را با کاراکترهایش در تمام سختی ها و مشکلاتی که با آنان گریبان گیر هستند ، همراه می سازد. پدر و دختر هر دو رازهایی را از هم پنهان می کنند : چکاپ الیزا بعد از حمله ی صورت گرفته نشان می دهد که او باکرگی خود را از دست داده است ، اگرچه کار متجاوز نبوده است، در همین حال آلدیا با یکی از معلم های مدرسه دخترش ( مالینا مانوویچی ) وارد رابطه ای شده است که ما متوجه می شویم دلیل اصلی افسردگی همسرش یعنی مادر الیزا همین مسئله است.

برادران داردن تهیه کنندگان "فارغ التحصیلی" هستند. کسانی که در سینمای رئال حرفی برای گفتن دارند و جالب اینجاست که این فیلم ، رقیب فیلم خودشان "دختر ناشناس" است که در بخش رقابتی کن امسال حضور داشت. شباهتی بین دو فیلم احساس می شود اگرچه بیشتر از لحاظ ساختاری تشابه دارند تا موضوع. برای مثال ، هر دو از سیستم های دوربین مداربسته در قسمت مهمی از داستان بهره می برند یا این که کاراکترهای اصلی هر دو فیلم نسبت به شهادت شاهدان حول جنایت انجام شده مشکوک هستند.

با این که فیلم چند درجه از گره گشایی های سمبلیک بهترین فیلم های برادران داردن پایین تر است ، اما شاید نسبت به کارهای مونگیو یک درجه پایین تر باشد. او استاد شوک های ناگهانی است و پیچش های شوم داستانش را در لحظات آخر جمع می کند اما جواب برخی از سوال ها را نامشخص باقی می گذارد. یکی از صحنه های ناخوشایند فیلم ، لحظه اولین دیدار "آلدیا" با پسر جوان معشوقه اش است که ثابت و بی حرکت بین آن دو باقی می ماند. که با توجه به مقتضیات و خوی تهاجمی سنش، این امر طبیعی به نظر می رسد. احوالاتی که "الیزا" هم برای فرار از ضربه های سخت مدرسه دارد .

به عنوان نمایی از فساد معاصر رومانی ، آن چه که مونگیو ارائه می دهد غم انگیز و قابل باور است اما او کاملا قطع امید نکرده است . او تصویر را آن قدر سیاه نشان نداده است تا ادعا کند که احساسات انسانی نابود شده اند. شاید بده بستان و تلافی غیرقانونی به عنوان یک روش متداول در جامعه چندان تازه نباشد یا نتواند نخل طلا را برای مونگیو به ارمغان آورد، اما بحث های نهفته در "فارغ التحصیلی" که چند نسل را شامل می شود ، تازگی دارد. این فیلم یک چالش حساب شده برای "مونگیو"ست که آن را با هوشیاری ، مهارت و موفقیت به سرانجام رسانده است .

اختصاصی نقد فارسی

مترجم: بابک مؤیدزاده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۰۳:۳۵
بیژن چوبینه

مقدمه

دهه 1970 میلادی، دهه هنجار شکنی در سینمای هالیوود است. دیگر از مردان بلند قامت و قوی پیکری که جای خالی اسطوره های نداشته فرهنگ و تاریخ آمریکا را پر می کردند، خبری نیست. «گری کوپر»، «جان وین»، «گرگوری پک» که هر کدام از خوش قد وبالاو جذاب ترین مردان زمانه شان بودند، جای خود را به «آل پاچینو»، «رابرت دنیرو»، «داستین هافمن»، «جک نیکلسون» و... داده بودند که با معیار های ستاره های قدیم هیچ شباهتی نداشتند. در عوض معیار های دیگری در این هنر پیشگان مکتب جدید هالیوود وجود داشت که باب روز بود. تأثیرات فرهنگی انقلاب های جهان در دهه 1960 مثل کوبا، کنگو و... و هم چنین ظهور جنبش های آنارشیستی در آمریکا همانند «بیتل ها»،  شورش دانشجویان در مه 1968 در فرانسه و... همه وهمه باعث شده بود تا شخصیت های انقلابی، عاصی، هنجارشکن و...  باب روز شوند. با نگاهی به تاریخ سینمای دهه 1970 در می یابیم که طغیان خشونت«داستین هافمن» برای حفظ ارزشهای مردانه و حریم خانه در«سگ های پوشالی –سام پکین پا-1971»، گروگان گیری فردی با بازی «ال پاچینو» در «بعدازظهرسگی-سیدنی لومت-1973» که سرقت از بانک برای مهیا کردن عمل جراحی دوستش را به جریانی اجتماعی بدل می کند، انفجارحقارت وخشم«رابرت دنیرو» در فیلم «راننده تاکسی – اسکورسیزی-1977»همه در این راستا تعبیر میشود و هم چنین «نه گفتن» مک مورفی (جک نیکلسون) در«پرواز بر فراز آشیانه فاخته»

ساخت

در سال 1962 رمان «پرواز بر آشیانه فاخته » نوشته «کن کیسی» منتشر شد. رمان پر سر و صدای «کیسی»  توجه «کرک داگلاس» - بازیگر، تهیه کننده- را به خود جلب کرد و در سال 1965 ، «کرک داگلاس» امتیاز ساختن فیلمی بر مبنای این رمان را از «کیسی» خرید ، علیرغم اجرای روی صحنه تئاتر، «داگلاس» امکان ساختن این فیلم را تا ده سال بعد پیدا نکرد.
در سال 1975 «کرک داگلاس » آنقدر جوان نبود که نقش «مک مورفی » را بازی کند(که نگارنده این موضوع را به فال نیک می گیرد!) و پس از مشورت سرانجام «میلوش فورمن»  اهل چک به عنوان کارگردان و«جک نیکلسون» به عنوان ایفا گر نقش «مک مورفی » انتخاب شد.
ساختار فیلم

فیلم در فضای گرگ و میش صبح شروع شده و در فضای گرگ و میش صبح تمام می شود . این قیاس شروع و پایان ما را به این سؤال میرساند : در فضای میان این دو طلوع چه چیزی تغییر کرده است؟ این سؤالی است که در ادامه برای آن جواب میابیم . در این فیلم تلفیق هنر و تجربه گرایی سینمای اروپا (میلوش فورمن اهل چک است) با نظم و داستان سرائی آمریکایی، به شاهکاری تبدیل شده است.  یکی از تأ ثیرات میلوش فورمن به فیلم نامه تلاش برای تبدیل ساختار روایی به ساختار روایی اپیزودیک است که از ویژگی های سینمای هنری اروپا در برابر سینمای کلاسیک آمریکا به شمار می آید . بنابراین میتوان مثلاً فیلم را به اپیزود های «ورود مک مور فی به آسایشگاه »،«جلسات روانکاوی»،«فرار و ماهیگیری» و ... تقسیم کرد.

هم چنین از دیگر تمهیدات «فورمن» در ساختار روایی این است که فیلم مدام در میان صحنه های دراماتیک و غیر دراماتیک در جریان است.فورمن در صحنه های دراماتیک اغلب از تدوین سریع و کلوزآپ استفاده می کند و در صحنه های غیردراماتیک برای القای حالت سکون اغلب از برداشت های بدون کات به همراه کلوزآپ .

«فورمن» از تصویر برداری با دوربین روی پایه و تراولینگ در تمام مدت فیلم-حتی در صحنه های پر تنش درگیری ها و فرار – استفاده کرده است . این نوع فیلم برداری امکان تأکید بر میزانسن و دکوپاژ را به کار گردان داده است . «فورمن»  با حوصله در هر نما عناصر مورد نیاز را کنار هم چیده است به شکلی که اگر از هر نمای فیلم، عکسی بگیریم متوجه خواهیم شد که حتی زاویه قرار گرفتن هنر پیشه ها نسبت به هم و نسبت به کادر ارز یابی شده است.
در طول فیلم «مک مورفی» ده ها دیالوگ با هم قطارانش بر قرار می کند اما رابطه ی او با رئیس که در انتهای فیلم نقش کلیدی دارد به صورت تصویر هایی مجزا و دو نفره تصویر می شود. در لحظه ورود «مک مورفی» به آسایشگاه او به یکباره ادای رقص «سرخپوستی» را در می آورد.

و یا در صحنه ای که «مک مورفی » ادعا می کند بالاخره «آب سرد کن» را از جا در آورده و به شیشه می کوبد و فرار می کند، تصویر از مدیوم شات (نمای متوسط) به کلوز آپ (نمای نزدیک) صورت رئیس کات می شود. هم چنین در ساختار روایی فیلم از تضادها(واریاسون) و عناصر تکرار شونده(موتیف) برای خلق فضا استفاده شده است. نکته قابل توجه اینکه در طول فیلم و البته با تماشای دوباره پی می بریم که تلاش های مک مورفی با حضور رئیس و در واقع اراده او کامل می شود.آشکارترین صحنه سکانس مربوط به بسکتبال است که مک مورفی تمام تلاش را برای پیروزی بر زندانبانان انجام می دهد اما در نهایت این دستهای رئیس است که توپ را به حلقه می اندازد و یا صحنه فرار مک مورفی بر شانه های رئیس.

هم چنین تکرار عناصری مثل جلسه روانکاوی ، هوا خوری، قرص روزانه و... حکایت از نظم و انظباط عقیم کننده آسایشگاه دارد.

و دیگر اینکه وقتی «مک مورفی» و دیوانه ها ( که به صورت کنایی آنها را دکتر صدا می زند) برای ماهیگیری می روند ، در پایان سفر تصویر آنها را می بینیم که ماهی غول پیکری را به دست گرفته اند که این تصویر در قیاس با شروع فیلم که پزشک معالج عکس خود را در حالی که ماهی بزرگی بدست گرفته است به رخ «مک مورفی» می کشد، آشکارا دارای بار کنایی زیبایی است. مساله مهم دیگر اینکه رئیس سرخپوست است که تا پیش از این در طول حاکمیت ژانر وسترن همواره به عنوان قبایل وحشی و بدوی نشان داده می شدند.
مضمون فیلم

«میشل فوکو» در کتاب والای ( تاریخ جنون) تیمارستان را به همراه نهاد های دیگری مثل زندان و ... از جمله نهاد هایی می داند که قدرت از طریق آنها به فرد عاصی انتقال یافته و او را هم – از طریق روشهایی حساب شده – به شکلی که خود می خواهد می سازد.

«فوکو» با مترادف نهادن انضباط و قدرت به بررسی نقشی می پردازد که فرد از بدو تولد توسط پدر(به عنوان نماد نظم) ،مدرسه، دارالتأدیب و... با آنها روبروست تا کاملاً بپذیرد آنچه را که بر او می رود و بینوا بندگکی سر به راه باشد. فوکو رابطه پزشک / بیمار را رابطه ای می داند که در آن قدرت تحت لوای قانون و اختیاراتی که تمدن به آن داده است به اعمال اراده می پردازد.

آسایشگاه در فیلم به شکل مرموزی تجسم اعمال قدرت برای سر به راه کردن است، که پرستار «رچد» به عنوان مظهر آن شناخته می شود. پرستار «رچد»که از تمامی ابزارهای مجازی که اجتماع متمدن در اختیار او گذاشته است برای سرکوب شور و شعور به اصطلاح روانی ها استفاده می کند.

محیط آسایشگاه طبق برنامه کاملاً زمان بندی شده اداره می شود. انضباطی که نتیجه برنامه های«رچد» است تا هر گونه شور و شوق زندگی سرمستانه را در بیماران بخشکاند. جایی یکی از بیماران (چزویک) می گوید که شاید تماشای یک مسابقه بیسبال درمان درد باشد به جای داروهای روزانه .اما دلیل جمع کردن افراد در آسایشگاه چیست؟ «مک مورفی» در بدو ورودش، در دیالوگی به پزشک می گوید که صاحب کارش مزدش را نداده و او هم در عوض او را کتک زده است.

«اگر این جرم و دیوونگی باشه که نصف مردم دنیا دیوونه اند!»

قدرت او را وقتی سالم می پندارد که در برابر تضییع حق خود ، سر به زیر اندازد و پی کار خود رود .

«صنعت فرهنگ سازی» در جهت هم شکل کردن و تحمیق افراد، برنامه های مرتب و هماهنگی را ترتیب داده است. از ورق بازی کردن های ممتد تا هوا خوری و در کنار این تفریحات در محیطی که نباید از آن خارج شد، صد البته برنامه ساعتی مصرف دارو.

تعجب مک مورفی برای دانستن دلیل مصرف این داروها در حالی که سالم است و متعاقب آن فریب پرستار، اولین نشانه های عصیان اوست.

«مک مورفی» آب سردی را از آبسرد کن به سر و صورت جماعت خواب زده می پاشد تا آن ها را نسبت به وهنی که بر آن ها می رود بیدار کند و اوست که همین جماعت را به دنیای واقعی بیرون برده و با شهر و طبیعت و زن و زندگی آشنا می کند.

وقتی پرستار رچد از پخش مسابقه « بیسبال » از تلویزیون مخالفت می کند به هیجان برای تصویر خیالی مسابقه می پردازد و ...

همان گونه که ذکر شد در برابر میل به زندگی و شور که بنابر تقسیم بندی  « فردریش نیچه » دیدگاه « دیونیزوسی » در یونان باستان است، نظم و انضباط و عقلانیت سلطه جوی پرستار « رچد » قرار دارد.

« قدرت بی رحم سرکوبگر در قامت دیو شاخداری که از دماغ و دهنش دود بر می آید و سه شاخه دستش است، تصویر نشده است. پرستار ظریفی است که ظاهراً به حقوق بیمارها احترام می گذارد و می خواهد آن ها را به اجتماع برگرداند» و از این جاست که به قول « والتر بنیامین » مسیر تاریخ بشری نه حرکت از بربریت به تمدن بلکه از تیر و کمان به بمب های مگا ترونی است.

این تجسم یخ زده و بی رحم قانون که دیگر از هرگونه احساس انسانی تهی شده است در سکانسی که با تهدیدی مادرانه باعث خودکشی « بیلی » می شود، به خوبی پیداست. تمثال ترس از مادر که عاقبت بیلی را به خودکشی می کشاند نیز طرفداران روانکاوی لاکان را ارضا می کند. لاکان از نظم جامعه همواره به عنوان « دیگری بزرگ» یاد می کند که میل همواره میل « دیگری بزرگ» است.

تهی شدن پرستار نادرست کار را مقایسه کنید در صحنه ای که پرستار جوان و پرستار راچه جسد خونین بیلی را می بینند.چهره گرایان و ترسیده پرستار جوان در برابر چهره سرد و سنگی « راچه ».

« راچه » با ایراد تذکری قانونی از دیوانگان خواستار متفرق شدن و مهم تر « رعایت برنامه روزانه » شوند و این جاست که « مک مورفی » به « راچه » حمله ور می شود و موفق می شود کلاه ( نماد قدرت ) « راچه » را به خاک اندازد.

از این جا به بعد « مک مورفی » دیگر نه به عنوان یک فرد که به عنوان « نماد آزادی و تلاش برای رهائی » برای دیگران مطرح می شود.

« رئیس » که به خوبی این مسئله را می داند برای اینکه « مک مورفی » شکسته نشود، تصمیم به آسوده کردن او از رنج و عقیم شدگی می گیرد، چرا که « رئیس » شکستن و خرد شدن را دردناک تر از مرگ می داند.

با از جا کندن آبسردکن و خرد کردن شیشه، نماد آزادی در میان باقی افراد زنده می ماند و آن ها با شور و اشتیاق فریاد « دیوانه از قفس پرید !» را سر می دهند، هر چند بدن « مک مورفی » عاجز و بی جان در طبقه بالا روی تخت افتاده باشد.*

* ماهنامه فیلم – شماره 281 – امیر قادری: 100.
نویسنده: مهدی ملک
منبع: وبلاگ حریق باد

-----

3- یادداشتی درباره ی فیلم "پرواز بر فراز آشیانه فاخته" یا "دیوانه ای از قفس پرید"
نویسنده: البرز محبوب خواه

دکتر: شنیدی میگن اگه آب یه جا بمونه میگنده؟! این جمله چه مفهومی واست داره؟
مک مورفی: همونقدر که تف سربالا واسم معنی داره! شایدم منظورت اینه که رو سنگ غلتان خزه سبز نمیگردد! آره عوضی؟!
بدون هیچ مقدمه ای فرض میکنم که خواننده فیلم "one flew over the cuckoo’s nest” را دیده است:

جک نیکلسون با بازی خیره کننده اش در نقش مک مورفی (یک زندانی که برای تست سلامت روانی به تیمارستان فرستاده میشود) به واقع ناخودآگاه همه ما مردمان "اینجا و اکنون" را برای یک قضاوت تاریخی فرا میخواند.

دیوانه کیست؟ دیوانگی چیست؟ سلامت روانی را چه کسی تعیین میکند و مرز بین دیوانگی و سلامت کجاست؟ و مهمتر از همه ریشه ناملایمات روانی انسانها که منجر به طرد شدن آنها از جامعه میشود چیست؟

در این نوشتار قصد دارم با دیدگاهی انتقادی، فحوای فیلم را بر روی متن فلسفه میشل فوکو بسابم که شاید مک مورفی با لحن مسحور کننده اش بگوید: آره اینجوری بهتره!

تیمارستانی با قوانین خشک پذیرای یک سری دیوانه است که به زعم خود دیوانه ها، با میل خود به آنجا آمده اند و هر موقع قصد رفتن بکنند، آزادند. اما مک مورفی را از زندان به آنجا آورده اند تا سلامت روانی او که خودش را به تنبلی زده و دست به هیچ کاری نمیزند، را تست کنند. مک مورفی از همان بدو ورود به بیمارستان مخل نظم و آرامش مدنظر پرستار راچت (مدیر تیمارستان با اخلاقی به شدت آزار دهنده بطوری که باید در سلامت روانی خود او شک کرد) میشود.

مک مورفی در هیات یک باسمه ای یا یک عوضی خودبنیاد، بنیاد مفتضح نظم و نظارت و اعمال قدرت سلطه موجود که بصورت عینی در زندان/تیمارستان تبلور می یابد را به چالش میکشد. شاید آنجا که مک مورفی خطاب به رئیس تیمارستان میگوید"من نابغه قرن ام!" می توان نتیجه گرفت که او به واقع یک سوژه ی (subject) فوکویی است.

مک مورفی در مقام اخلال گری جذاب که چون شوربختی سودایی، رهایی بیمارگونه اش را بر سر نظم موجود آوار میکند.

طبق روایت فیلم از زبان مک مورفی داستان به زندان افتادن وی اینگونه است: " یه مشت عوضی در حال ایجاد مزاحمت برای یه دختره بودن که رفتم و حساب همشون رو رسیدم اما بعدش اون اراذل و اوباش جمع شدن و تو دادگاه علیه من شهادت دادن چون خدمت همشون رسیده بودم" در واقع جرم او تجاوز به همان دختره عنوان میشود.

زندان/تیمارستان به واقع گوشه ی کوچکی از تقسیم بندی های مدرن از یک جامعه است. جدا کردن دسته ای از آدم ها از جامعه با این عنوان که "شما مشکل روانی دارید" و حتی فجیع تر اینکه دسته بندی کردن خود روانی ها با عناوین بیماران مجاز و بیماران غیر مجاز (در سکانسی که قرار است بیماران مجاز برای گردش توسط اتوبوس به بیرون از محوطه تیمارستان برده شوند) عینیت یک نوع خرد ابزاری صرف در مواجهه با جامعه است. نفس تقسیم بندی روانی انسان ها را شاید بتوان گونه ای دیگر از تقسیم بندی های طبقاتی-سیاسی-اقتصادی-اجتماعی خواند طوریکه با حذف گروهی از انسان ها از بازی موجود در واقع آنها را در نظم از پیش معین خود ادغام میکند. (حذف ادغامی)

اما این نوع نگرش و خوانش از جامه پیشاپیش ابتذال خود را در متن خود فریاد میزند چه آنکه دست زدن به یک نوع اعمال قدرت بر انسان ها یا بهتر بگویم مراقبت و تنبیه آنها میتواند دایره خود را گسترده تر کرده و نوع انسان را در بر بگیرد. همچنانکه نمونه های این نوع نگرش در بعدی وسیع تر در تفکر فاشیسم، نازیسم و حتی ناسیونالیسم به وضوح پیداست: آنجا که مک مورفی به رئیس بیمارستان میگوید:  "اگه اینجوری باشه که همه ی آدما دیوونن!".

نقش بنیادی شخصیت سرخپوست معروف به "رئیس" نیز در فیلم قابل توجه است. رئیس در مواجهه با نظامی که پدرش را تحت تفکر نژادپرستی (سفیدها) از پا درآورده، تسلیم را انتخاب میکند ولی تسلیم او حامل مازادی است که از مصرف شدن او جلوگیری میکند. او با تمارض به کر و لال بودن در واقع بنیادی ترین ابزار انسان "تکلم (زبان) و شنیدن (گوش فرا دادن) (که خود نه تنها ابزاری برای مبارزه اند بلکه میتوانند بعنوان ابزاری برای استحمار و تحت سلطه قرار گرفتن نیز استفاده شوند) را از کار می اندازد تا در جریان تولید و مصرف کثافت شرکت نکند در واقع او مصرف نمیشود. همچنانکه دیگر دیوانه های فیلم هر روز در جلسات حال به هم زن پرستار راچت شرکت کرده و نه تنها به خزعبلات او گوش میسپارند بلکه در تایید کلام او چرت و پرت هایی هم نثار همدیگر میکنند. از اینجاست که میتوان نتیجه گرفت که رئیس روی دیگر سکه ای است که مک مورفی روی دیگر آن است.

یک نکته بحث برانگیز دیگر اقدام مک مورفی در فراری دادن "دیوانه ها" و بردن آنها برای ماهیگیری است بویژه آنجا که جمله وسوسه انگیز و افسون گر مک مورفی خطاب به دیوانه ها "آقایون دیوونه ها شما دیگه یک دیوونه نیستید شما الان یه ماهیگیرید" ما را با مقوله ای تحت عنوان "هویت نمادین" مواجه میسازد هویتی که نه مستقلا توسط خود شخص بلکه توسط دیگری بزرگ (اجتماع) برساخته میشود و دقیقا به همین علت است که آنها در تیمارستان یک مشت دیوانه ی روانی خطاب شده ولی بر روی عرشه کشتی یک ماهیگیر.

و اما سکانس آخر فیلم که به غایت دردناک تر است ایده فوکویی شکست در برابر نظام "مراقبت، تنبیه: تولد زندان" را به زیبایی نشان میدهد چرا که مک مورفی نه به عنوان "قهرمان" بلکه به عنوان "نابغه قرن" در مبارزه علیه نظام مذکور سرنوشتی جز مرگ عایدش نمیشود. ولی مرگی که نه یک مرگ پوچ و تهی بلکه مرگی که با زیبایی تمام و به دست رئیس، یاور مک مورفی، فضاحت زندان/تیمارستان را به عنوان گوشه ای از تقسیم بندی های سیاسی-اجتماعی مدرن عیان میسازد و مقدمات رهایی رئیس را دست و پا میکند. اما رهایی اصیل و پیروزی تمام عیار نصیب مک مورفی است نه رئیس چه آنکه او بود که رهایی بیمارگونه اش را بر سر نظم موجود آوار کرد.
دیوانه از قفس پرید، مک مورفی فرار کرد. آره عوضی ها!

نویسنده: البرز محبوب خواه
منبع: وبلاگ از فلسفه تا هنر

----

4- تحلیل نشانه¬شناختی فیلم «پرنده¬ای از آشیانه¬ی فاخته پرید»: پرواز از قفس عادت¬ها
نویسنده: آزاد جعـــفری

«چرخ زمان» بهترین تعبیری است که می¬توان برای بیان ماهیت تاریخ و زمان به کار برد. وقتی چرخی می¬چرخد آن¬چه همراه دارد حرکت می¬دهد. حرکتی آزادانه که هر آن می¬تواند به مقصدی نو تغییر جهت دهد؛ اما آیا خود چرخ هم در انتخاب حرکت خود مختار است؟ چرخ فقط به دور خویش می¬چرخد، حرکتی مداوم و به شدت تکراری که گریزی هم از آن نیست. زمان نیز حرکتی دورانی و کهنه دارد؛ درست مثل حرکت دورانی عقربه¬های ساعت؛ مثل حرکت دورانی زمین به دور خویش و حتی به دور خورشید و اساساً تاریخ بر همین اصل تکرار، بنا شده است.
با نگاهی دوباره به تاریخ خواهیم دید که تفاوت¬های اعصار مختلف زندگی بشر در قیاس با شباهت¬های آن¬ها، به مقایسه¬ی هزاران جفت دوقلو می¬ماند که یکی از جفت¬ها پیراهن سفید و دیگری پیراهن سیاه بر تن داشته باشد. در میان بشر موجود همیشه خصلت¬های واحد و ثابتی وجود داشته که تاریخ بر محور آن گشته و می¬گردد. یکی از این ویژگی¬ها عدم قبول چیزی است که خلاف¬آمد عادت باشد. این مسئله قدمتی به درازای حیات انسان و بالاتر از آن حیات جن و انس دارد. شاهد این مدعا جریان خلقت انسان و عدم سجده¬ی ابلیس بر این مخلوق تازه¬ی خداست. خلقت انسان برای اجنه یک خرق عادت است؛ انسان برای آن¬ها موجودی ناشناخته است و همین برای ابلیس کافی است که آن را نپذیرد و مبدأ این ویژگی شیطانی در میان ابنای بشر شود. حال بماند که بحث خدا و شیطان خود بحثی خلاف¬آمد عادت¬هایی است که انسان با آن خو گرفته است و لذا عدم قبول این امر از جانب بشر، خود مبنایی این¬چنین دارد. این بحث به حوزه¬ی دین محدود نمی¬شود و به طور کلی حوزه¬ی تفکر از ابتدای شکل¬گیری، با این مشکل دست¬ و پنجه نرم کرده است؛ چراکه تفکر مقوله¬ای است عقلی و عقل هم چیزی غیر قابل تجربه با حواس ظاهری و در نتیجه خلاف عادت است.

 

اولین قربانی مهم این جریان نیز «سقراط» فیلسوف و دانشمند است. سقراط، همه¬ی عمر خویش را در راه رهانیدن مردم از آن¬چه به غلط بدیهی می¬پنداشتند صرف نمود و در پایان نیز به همین جرم جام شوکران نوشید. افلاطون، شاگرد شایسته¬ی سقراط، این خصلت بشر را در مثالی زیبا و ماندگار بیان می¬نماید. افلاطون بشر را به غارنشینانی تشبیه می¬کند که پشت به دهانه¬ی غار، رو به دیوار تاریک، غل و زنجیر شده¬اند؛ مردم در پشت سر آنان رفت و آمد می¬کنند و سایه¬های آن¬ها روی دیوار غار می¬افتد؛ اما غارنشینان که فقط سایه¬ها را می¬بینند و نمی¬توانند منشأ آن را درک کنند گمان می¬کنند همه¬ی آن¬چه هست همان سایه¬ها هستند و جز آن چیزی وجود ندارد. یکی از این غارنشینان موفق می¬شود غل و زنجیر را از دست و پای خویش باز کند و به بیرون غار نظر افکند؛ بدیهی است که دریچه¬ای به روی دنیایی تازه به روی او گشوده شده که تا دیروز تصورش را هم نمی¬توانست بکند. او برمی¬گردد تا دیگران را نیز از آن غلفت مداوم رهایی بخشد؛ اما همنشینان وی که به دیدن سایه¬ها عادت کرده¬اند و به وجود چیزی جز آن معتقد نیستند، حرف¬های او را باور نمی¬کنند و او را دیوانه می¬پندارند؛ پس بر سرش می¬ریزند و آن¬قدر او را می¬زنند تا می¬میرد و این همان است که بر سر سقراط و امثال او آمده و خواهد آمد. طرد به جرم مخالف¬خوانی. همان¬که نوح (ع)، ابراهیم (ع)، موسی (ع)، عیسی (ع)، محمد (ص) و جانشینان دوازده¬گانه¬اش بدان گرفتار آمدند؛ همان¬که ژاندارک قربانی¬اش بود و گالیله محکوم آن؛ همان دَوَران تکراری زمان؛ گالیله، او که نخستین بار به دوران تکراری زمین پی برده بود.

هنر، دیگر قربانی این مسیر لایتغیر تاریخ است. «ونگوگ» نقاش، سال¬ها بر خلاف سنت¬های مرسوم نقاشی می¬کند و در بحرانی¬ترین شرایط زندگی، همرنگ جماعت نمی¬شود و کارش به جنون و خودکشی می¬انجامد. «تولوز لوترک» وضعیتی از این هم شگفت¬تر دارد. او اشراف¬زاده¬ای است که همه¬ی ثروتش را به پای هنرش می¬ریزد. هنری که به جرم قباحت از حد گذرانده¬اش خریدار ندارد و کار او را به «مولن روژ» و مرگ بر اثر نوشیدن زیاد می¬کشاند.

از این قبیل نمونه¬ها بسیار است؛ اما از آن¬جا که ذکر دیگر نمونه¬ها خود تکراری مجدد خواهد بود، به همین¬ها اکتفا کرده به اصل بحث می¬پردازیم. این مقاله نه به غایت شناخت فلسفه¬ی زمان و تاریخ و مسئله¬ی عادت نوشته شده و نه تخصص نگارنده در این زمینه¬هاست؛ بلکه غرض، بررسی حوادث و روابط شخصیت¬های یکی از فیلم¬های برتر تاریخ سینما به نام «پرنده¬ای از آشیانه¬ی فاخته پرید» است که در ایران به «دیوانه¬ای از قفس پرید» شهرت دارد.و آن¬چه گذشت مقدمه¬ای بود برای آن¬که انگیزه¬ی نگارنده را برای انتخاب این موضوع و به تبع آن این فیلم که مدت زیادی از تاریخ ساخت آن می¬گذرد مشخص سازد؛ چراکه تم اصلی این فیلم همین مسئله¬ی حرکت بر خلاف¬آمد جریان حاکم است و خود فیلم به مثابه ضرب¬المثلی که یک واقعه¬ی مصداقی مشخص را شامل می¬شود؛ اما قابل تطبیق بر بسیاری نمونه¬های مشابه هم¬مفهوم است و به طور کلی بهترین راه و چه بسا تنها راه ممکن برای پرداختن دست به «معنا» در سینما گرایش به زبان نماد و استعاره بوده و هست.

این مقدمه ذکر شده تا لازم نباشد جای¬جای داستان نقبی به رویدادهای خارج از فیلم زده شود و فضای کلی داستان به مناسبت نتیجه¬گیری¬های اخلاقی و اجتماعی و سیاسی از دست برود؛ چراکه لطف ضرب¬المثل به حذف مشبه است و ذکر آن جز تضعیف وجه شبه خاصیت دیگری نخواهد داشت.

خلاصه¬ی داستان

«پرنده¬ای از آشیانه¬ی فاخته پرید» به کارگردانی میلوش فورمن محصول 1975 آمریکاست. فیلم، داستان مردی سی و هشت ساله به نام «راندل پاتریک مک مورفی» را روایت می¬کند که به خاطر نجات دختری از دست اراذل و اوباش، با شهادت دروغ همان اراذل و اوباش به زندان می¬افتد. او که بی¬گناه است این ظلم آشکار را برنمی¬تابد و به جرم ضرب و جرح نگهبانان به عنوان بیماری روانی به آسایشگاه روانی منتقل می¬شود. ورود او به این آسایشگاه نقطه¬ی آغاز فیلم است. یک زخم¬خورده¬ی ظلم جامعه به جمعی وارد می¬شود که نه تنها مورد ظلم واقع شده¬اند، بلکه خود، این مظلومیت را انتخاب کرده-اند و منشأ پیچیدگی روابط این داستان همین نکته است. مک مورفی ناخواسته به میان جمعی آمده که ناچار است با آنان روز و شب کند. این جمع و رفتار و مناسباتشان به شدت برایش غیر قابل تحمل است؛ اما مک مورفی از آنان فاصله نمی¬گیرد و نه تنها خود همرنگ آنان نمی¬شود، بلکه در جهت هدایت آنان به راه درست تلاش می¬کند و این کار او به هیچ وجه مورد پسند مسئول خودخواه و در عین حال موجه¬ظاهر بخش، یعنی «پرستار راچت» نیست و اختلاف او با پرستار و حس تسلیم¬ناپذیری وی انگیزه¬ای می¬شود برای ادامه¬ی این روند کار بر روی بیماران و تزریق آمپول خودآگاهی به آنان که هر روز ویروس غفلت با حرف و عمل و دارو وارد بدنشان می¬شود. کار به جایی می¬رسد که مک مورفی حریم¬های ممنوعه¬ی عادت¬هایی را که در بیمارستان نام قانون به خود گرفته¬اند می¬شکند. قوانینی که یک به یک با دلایل ظاهرفریب آراسته شده¬اند و این قوانین البته «در کَت مک مورفی نمی¬رود»[1] مک مورفی بیماران بیمارستان را سوار بر اتوبوس به لب دریا می¬برد. آنان را سوار بر کشتی می¬کند و به قصد ماهی¬گیری به دریا می¬زند. در بازگشت دیوانه¬ها که حالا توسط مک مورفی شخصیت یافته و با هماهنگی هم موفق به صید ماهی بزرگی شده¬اند، در حضور مسئولان بیمارستان که مک مورفی آنان را استقبال¬کنندگان از ایشان می¬نامد به ساحل برمی¬گردند.

در جلسه¬ی رؤسای بیمارستان به پیشنهاد پرستار راچت تصمیم مبتنی بر بازگرداندن مک مورفی به اردوی کار رد می¬شود و او برای همیشه در تیمارستان زندانی می¬شود. این¬جاست که مک مورفی پس از آن¬که «همراه» عاقلی از میان دیوانه¬های تیمارستان می¬یابد، مسئله¬ی فرار را با او مطرح می¬کند و این «همراز» عاقل کسی نیست جز «رئیس». مرد تنومند سرخپوستی که تا به حال خود را کر و لال نشان داده و حالا فقط در حضور مک مورفی است که ماهیت واقعی خویش را آشکار می¬کند. او سرخپوستی است که سفیدپوستان پدرش را به خاطر این¬که حرف حق می¬زده و به قول خود رئیس صدایش بلند می¬شده، به مجازاتی شدیدتر از مرگ گرفتار نموده¬اند و این خود به تنهایی کافی است برای این¬که این پسر مارگزیده لال بودن را برای خود اختیار کند و یک کلمه هم حرف نزند.

مک مورفی قبل از فرار، آخرین تیر را هم برای مقابله با پرستار از کمان رها می¬کند و همین شلیک آخر و در واقع صدای بلند آخر، مسئولان تیمارستان را وامی¬دارد که صدایش را برای همیشه در گلو خفه کنند و به معنای واقعی دیوانه¬اش کنند. مک مورفی دیوانه می¬شود و رئیس که درد «خرد شدن» پدر برایش کافی است، مک مورفی را از این عذاب رهایی می-بخشد. مک مورفی را از سخن گفتن خفه کرده¬اند و حالا او باید از نفس کشیدن هم خفه شود؛ چراکه نفس بدون سخن او نفس مک¬ مورفی نخواهد بود. رئیس به زندگی مک، خاتمه می¬دهد و با تکیه بر قدرت جسمی خویش حصار تیمارستان را در هم می¬شکند و می¬گریزد. روح مک مورفی با جسم رئیس سرخپوست از قفس تیمارستان رهایی می¬یابند.
روابط و شخصیت¬ها (جزئیات داستان)

تیتراژ فیلم با زمینه¬ی فضای خفه¬ی یک جاده در تاریک-روشن سحرگاه آغاز می¬شود. در تاریکی جاده، نور چراغ¬های یک ماشین خودنمایی می¬کند. مک مورفی است که می¬آید و قرار است شب تاریک و خواب¬زده¬ی بیمارستان روانی ایالت را هم به نور عقل خویش روشن کند.
فیلم با یک عادت همیشگی که از قوانین مسلم بیمارستان روانی به شمار می¬رود آغاز می¬شود: خوردن دارو که دیالوگ نخست یکی از بیماران سال¬خورده (ژنرال) مؤید آن است: «مثل همیشه، مثل هر روز، بدون تغییر».

رئیس سرخپوست از همان ابتدا از خوردن دارو که مهر صحه¬ای بر دیوانگی است اکراه دارد و ما قرص خوردن او را نمی-بینیم. در صحنه¬ی نخستی که از پرستار راچت دیده می¬شود با وجود این¬که پرستار است و باید لباس سفید به تن داشته باشد او را برای اولین بار در لباس پرستاری نمی¬بینیم؛ بلکه در یک لباس سراسر مشکی دیده می¬شود. لباس خارج از محل کار. یک دورویی آشکار. دو ظاهر متضاد که با دو باطن متضاد مقارنند.

اولین برخورد مک مورفی در بیمارستان با رئیس است. مک مورفی با او صحبت می¬کند اما جوابی نمی¬شنود و این «بیبیت» است که او را در یک جمله معرفی می¬کند: «اون چیزی نمی¬شنوه. اون یه سرخپوست کر و لاله» و البته این جمله را با لکنت زبان ادا می¬کند؛ لکنت زبانی که ظاهراً از ضعف اعتماد به نفس وی ناشی شده است. مک مورفی دیوانگان را در مرحله¬ی اول، از بازی کردنشان می¬شناسد. بازی کردنی که فقط گذران بی¬هدف وقت است. یک بازی بدون قاعده و قانون که تقلب در آن امری کاملاً عادی است. وقتی مک مورفی این جمع را رها می¬کند و می¬رود، «مارتینی» و «بیلی بیبیت» هم به دنبال او می¬روند و این به شکلی نمادین حکایت از آن دارد که مک مورفی قرار است نقش مؤثری در بیمارستان روانی ایفا کند که شروع آن، بر هم زدن این بازی مسخره و احمقانه¬ی دیوانه¬هاست.

آغاز صحبت مک مورفی با دکتر رئیس تیمارستان (دکتر اسپیوی) در مورد قاب عکسی است که رئیس را با یک ماهی بزرگ که او صید کرده و با آن عکس گرفته نشان می¬دهد. یک ماهی 32 پوندی. دکتر به این صیدش می¬بالد و در ادامه می-بینیم که همین کاری را که دکتر به آن افتخار می¬کند، دیوانه¬ها به کمک هم هنگامی که با ترفند مک مورفی به دریا می¬روند انجام می¬دهند؛ به این معنا که دیوانه¬ها از این دکتر تیمارستان که برایشان تصمیم¬گیری می¬کند چیزی کم ندارند و به همین دلیل مک مورفی در ابتدای آن صحنه آن¬ها را پزشکان آسایشگاه روانی ایالت معرفی می¬کند. در این برخورد با دکتر، به وضوح پی می¬بریم که مک مورفی دیوانه نیست؛ بلکه به ناحق به جرم شروع به تجاوز جنسی به زندان افتاده؛ در حالی که در واقع منجی فرد مورد نظر از دست اراذل و اوباش بوده است و حالا یک انسان پاک و حتی ظلم¬ستیز روبه¬روی ماست که دلیل انتقال او به تیمارستان، اعمال خشونت¬آمیزی بوده است که نسبت به نگهبانان زندان مرتکب شده است و البته این خشونت خویش را در قیاس عمل خود با خشونت «راکی» مشت¬زن، هنگام ناک¬اوت کردن حریفانش در مسابقه، موجه می-داند. دیگر این¬که وقتی رئیس دارد جرائم او را می¬خواند، مک مورفی اضافه می¬کند: «و سر کلاس آدامس جویدم». یک دیالوگ موجز و پرمعنا؛ یعنی همه¬ی آن جرائم در نظر مک مورفی هم¬ارزش با آدامس جویدن سر کلاس و به همان بی-اهمیتی¬اند. آخرین حرف مک¬ مورفی به دکتر کاملاً نمایان¬گر تفکر و دیدگاه فلسفی اوست که در قالب دفاع از اتهام دیوانگی بیان می¬شود: «حالا اونا به من می¬گن دیوونه چون نمی¬تونم مثل یه چوب سفید بی¬حرکت بشینم سر جام. من که هیچ سر در نمیارم دکتر چون اگه دیوونگی یعنی این؛ پس تمام آدمای دنیا دیوونه¬اند و باید دائم به زنجیر کشیده بشن. این حرف آخر منه. تمام».

مک مورفی در این دیالوگ به وضوح داستان خویش را به خارج از محدوده¬ی مصداقی خود تعمیم می¬دهد؛ همان¬که ما در این نوشته دنبال می¬کنیم.
یکی از دیوانه¬ها (بنچینی) وقتی نگهبان به او می¬گوید: «این¬قدر سر پا نایست» می¬گوید: «من خسته¬ام». کسانی که مک مورفی با آن¬ها سر و کار دارد حتی نمی¬دانند هنگام خستگی باید بایستند یا بنشینند. همه چیز برای این دیوانه معکوس است و او کم¬ترین قدرت تمایز درست از نادرست را ندارد؛ چنان¬که در صحنه¬ی نخست هم می¬بینیم که بسته بودن دست و پایش به تخت باعث رفع خستگی او شده است.

جلسه¬ی بررسی مشکلات بیماران که به ریاست پرستار راچت برگزار می¬شود، ابعاد مختلفی از شخصیت بیماران و طبعاً نکات مهمی از سیر داستان را مشخص می¬سازند. دیوانه¬های بیمارستان که در واقع همه داوطلبانه به تیمارستان آمده¬اند، به خاطر غرایز طبیعی خویش خود را متهم دانسته¬اند و شایسته¬ی آسایشگاه بیماران روانی. «هاردینگ» به خاطر علاقه¬ی شدید به همسر و ناراحتی از نگاه آلوده¬ی دیگران به وی خود را دیوانه دانسته و این مطلب را چنین بیان می¬کند، بیانی که به شدت گویای عقل کامل و عدم دیوانگی اوست؛ البته عقل محض نه عقل ارزش¬گذار. «هاردینگ: تنها چیزی که می¬تونم واقعاً حدس بزنم پرستار راچت، ادامه¬ی زندگی من بود با همسرم یا بدون همسرم در زمینه¬ی روابط انسانی یا به عبارت دیگر در کنار هم بودن دو انسان با دو فکر ولی سازش¬گر». «تیبر» در واکنش به این شکل سخن گفتن هاردینگ می¬گوید: «چرا این¬قدر مزخرف می¬گی؟ حرفتو بزن». در این جمع، عاقلانه سخن گفتن مزخرف¬گویی است و خشم همگان را برمی¬انگیزد. آن¬ها نمی¬خواهند فکر کنند. فقط نتیجه¬گیری می¬خواهند و می¬بینیم که «تیبر» مشکل هاردینگ با همسرش را بهانه می¬کند و بی¬هیچ ابایی او را «اواخواهر» می¬نامد و نسخه¬اش را به سرعت می¬پیچد. آن¬چه در این صحنه بسیار مهم است عملکرد مک مورفی است. او فقط نگاه می¬کند و هیچ نمی¬گوید و در ادامه هم سیر کمکش به دیوانه¬ها به صورت موعظه و حرف نیست؛ بلکه با عمل است و از ته دل آن¬ها را به بیدار شدن دعوت می¬کند و برای این¬که منطقی هم جلوه کند و واقع¬گرایی در مورد شخصیتش رعایت شده باشد عموماً در این مطالبه¬هایی که از دیوانه¬ها دارد منفعتی هم متوجه خودش است. کمک وی به بیماران به گونه¬ای است که موجب آزار آنان نشود؛ لذا نگهبان آسایشگاه (واشینگتن) وقتی مک مورفی سعی دارد به «رئیس» بسکتبال بیاموزد خطاب به او می¬گوید: «[این کار تو] به درد اون که نمی¬خوره» و مک مورفی در جواب چنین می¬گوید: «خوب دردش هم که نمیاره، درسته؟ (و خطاب به رئیس) جاییت که درد نگرفته؟ درسته رئیس؟» و درست در مقابل کار مک مورفی، جلسات آموزشی پرستار راچت نه تنها به درد بیماران نمی¬خورد، آن¬ها را معذب هم می¬کند و موجب ناراحتی و تألمشان می¬شود و این اشکال پرستار به طور واضح از زبان «چزویک» شنیده می¬شود. آن هم وقتی که «بیلی» برای جواب دادن سؤال پرستار راچت با زجر روحی فراوان، مِن و مِن می¬کند و نمی¬تواند چیزی به زبان آورد.

پرستار راچت به گفته¬ی مک مورفی خطاب به رئیس بیمارستان، آدمی است بی¬رحم و متقلب. راچت آدمی است که با تحمیق بیماران، خود را متخصص امور آنان جلوه می¬دهد و به این طریق سعی در افزودن اعتبار خویش در میان پزشکان دارد. نتیجه¬ی این عمل او نامطمئن شدن بیماران نسبت به خویش است و انسانی هم که اعتماد به نفس خودش را از دست بدهد، نیاز به معتمد و تکیه¬گاه را از نیازهای حیاتی خویش خواهد دانست و این همان مطلوب پرستار راچت و امثال فراوان او در میان ما انسان¬هاست.

وقتی مک¬ مورفی سر خود به بخش پرستاران می¬رود تا صدای بلند و دیوانه¬کننده-ی موسیقی را کم¬تر کند، با برخورد پرستار راچت مواجه می¬شود که به او می¬گوید: «بیماران اجازه ندارن به بخش پرستارها بیان، مشکلت را بیرون از این¬جا می¬تونی مطرح کنی». و نکته این¬جاست که وقتی مک مورفی به بخش بیماران برمی¬گردد و از پشت شیشه مسئله¬ی صدای بلند موسیقی را مطرح می¬کند، پرستار با دلایل غیرمنطقی خواسته¬ی او را رد می¬کند و آیا اگر این فاصله بین او و مک مورفی وجود نداشت، در مقابل متهمی که جرمش ضرب و جرح رؤسای قبلی خودش است و از تکرار این جرم خویش آن هم حالا که آب از سرش گذشته هراسی ندارد، پرستار می¬توانست چنین رذالتی بورزد؟ و حتی با سوءاستفاده از این فاصله، به لک شدن شیشه توسط دست او هم گیر بدهد؟... و این فاصله خود در میان بشریت داستان¬ها دارد!

مک مورفی نه تنها دیوانه نیست، نمی¬خواهد دیوانه هم جلوه کند؛ لذا از خوردن قرص روزمره¬ی بیماران خودداری می¬کند و وقتی هم مجبور می¬شود آن را بخورد به ظاهر تسلیم می¬شود اما در واقع با پنهان نمودن قرص در زیر زبان، سر پرستار را شیره می¬مالد و این سماجب در عدم پذیرش دیوانگی و غفلت از عاقل بودن خویش به درستی شایسته¬ی شخصیت منحصر به فرد اوست. او که قرار است دیگران را هم به این خودآگاهی رهنمون سازد و حالا مک مورفی صریحاً درباره¬ی پرستار راچت چنین می¬گوید (خطاب به هاردینگ): همچین شماها رو سر انگشتاش بازی می¬ده که انگار یه قهرمانی، چیزیه».

نکته¬ی دیگر در جریان تلاش مک مورفی برای خرق عادت یکنواخت تیمارستان، پیشنهاد وی برای تماشای مسابقات بیسبال سراسری کشور از تلویزیون است که اگرچه برای بار اول با مخالفت بیماران مواجه می¬شود که چنان¬که پیش¬تر اشاره شد اعتماد به نفس کافی ندارند و نمی¬توانند عمل بر خلاف عادت مورد پسند پرستار را بپذیرند، اما در مرحله¬ی دوم با تشویق مک مورفی رأی موافق می¬دهند و این بار پرستار با یک زیرکی خبیثانه، رأی آن¬ها را کافی نمی¬داند و باز از قبول پیشنهاد مک مورفی سر باز می¬زند. این صحنه به شدت حس انزجار تماشاگر را از او که در ظاهر کاملاً مبادی آداب و منطقی رفتار می¬کند برمی¬انگیزد.

جلسه¬ی بعدی راچت برای بررسی مسائل بیماران این بار انگیزه¬ی «بیلی بیبیت» را از دیوانه دانستن خویش مشخص می-سازد. غریزه¬ی انسانی دیگری که عبارت است از عشق به یک زن. چیزی که به خاطرش مورد سرزنش مادرش قرار گرفته و اقدام به خودکشی هم نموده است. باز هم یک نیاز موجه انسانی که به غلط مذموم پنداشته می¬شود.

اعتراض بهترین حربه¬ای است که مک مورفی می¬تواند علیه راچت به کار برد؛ لذا وقتی راجت پس از تقلبی که در رأی-گیری بیماران به کار می¬برد و دست آخر هم تلویزیون را برای مک مورفی روشن نمی¬کند و علاوه بر آن صدای موسیقی را به شدت بلند می¬کند تا لج مک مورفی را بیش¬تر درآورد، مک مورفی خود را کنترل می¬کند و زیرکانه با جنجالی که برای تماشای خیالی مسابقه¬ی بیسبال از تلویزیون خاموش بخش به راه می¬اندازد، مبارزه¬ی خویش را با پرستار علناً نشان می¬دهد و آشکارا از این دوئل نابرابر، پیروز بیرون می¬آید.

در صحنه¬ای که مک مورفی بیماران را به ماهی¬گیری می¬برد و آنان را پزشکان تیمارستان معرفی می¬کند، هویتی تازه به روح انسان¬هایی که به عاقل بودنشان اعتقاد دارد می¬دهد و آن¬ها هم در عمل با هماهنگی¬ای که در هدف مشترک ماهی¬گیری دارند و با موفقیتشان در صید ماهی این هویت تازه را می¬پذیرند. مک مورفی خطاب به مارتینی: «تو دیگه یه دیوونه¬ی لعنتی نیستی، حالا ماهی¬گیر شدی». البته خالی از لطف نیست بیان این¬که مک مورفی «هاردینگ» را که به ظاهر از همه عاقل¬تر است، کم¬تر مورد توجه قرار می¬دهد؛ چراکه عقل برای او تعریفی دیگر دارد. از این رو در صحنه¬ی فوق همه را دکتر می¬نامد جز هاردینگ که به عبارت «آقای هاردینگ» برایش اکتفا می¬کند. در صحنه¬ی بسکتبال بازی کردن دیوانه¬ها و نگهبانان هم مک مورفی او را فرد اضافه در زمین می¬داند و وقتی هاردینگ بیرون نمی¬رود در عمل می¬بینیم اوست که توپ را لو می¬دهد و خراب می¬کند.

رؤسای بیمارستان تصمیم می¬گیرند مورفی را به اردوی کار برگردانند اما راچت که هنوز از مک مورفی انتقام نگرفته درخواست می¬کند او را در همان آسایشگاه نگه دارند تا بدین وسیله بیش¬تر او را تحت فشار بگذارد.

مک مورفی که نمی¬داند قرار است تا ابد در آن تیمارستان بماند سر حال است و دارد با بیماران که حالا بسکتبال را به خوبی یاد گرفته¬اند بازی می¬کند تا این¬که در استخر شنا توسط واشینگتن نگهبان، مسئله را می¬فهمد. این مسئله موضوع جلسه¬ی بعدی راچت با بیماران است. جلسه¬ای که در آن داوطلب بودن یکایک بیماران مشخص می¬شود: «برامدن»، «تیبر»، «چزویک»، «اسکنلان»، و حتی «بیلی» جوان، همه داوطلبند و این¬جا مک مورفی که از دانستن این مطلب شوکه شده، خطاب به بیماران می¬گوید: «شما خیال می¬کنید چتونه؟ خیال می¬کنید واقعاً دیوونه¬اید؟ شماها دیوونه نیستید. شما از اون احمقایی که تو خیابونا پرسه می¬زنند دیوونه¬تر نیستید، همین و بس» و این¬جا واژه¬ی دیوانه توسط مک مورفی تعریف می-شود؛ تعریفی تازه و چه بسا صحیح¬تر از تعریف متعارف آن. و این خود بدعت و خرق عادتی است که مسئولان «به اصطلاح عاقل» بیمارستان قادر به پذیرفتن آن نیستند.

آن¬چه حوصله¬ی مک مورفی را بیش¬تر سر می¬برد زمانی است که بیماران حاضر شده¬اند مشکلات خود را مطرح کنند و حالا مهم¬ترین دغدغه¬هایشان عبارتند از بسته شدن درهای خوابگاه در روزها و آخر هفته¬ها و پس گرفتن سیگار خود از دیگران! چزویک یک بدعت بزرگ در عادات آسایشگاه به¬وجود می¬آورد و آن اعتراض به قوانین اشتباه تیمارستان است. آن¬جا که می-گوید: «تف به مقررات پوچ شما خانم راچت»؛ اما منشأ این اعتراض چیزی نیست جز پس ندادن سیگارش توسط پرستار. در این میان چزویک که همچون مبارز آزادی¬خواهی دردِ گرفتن سیگارش از او و این ظلمی که در حقش شده را با مشت¬های گره¬کرده و از اعماق درون فریاد می¬کند، جدیت رفتارش در این صحنه خود از مایه¬های طنز فیلم به شمار می¬رود و ناگفته نمایند که این مشکل چزویک برای ما که به بی¬اهمیتی آن واقفیم خنده¬دار است نه برای او که قدرت تمایز مهم و غیرمهم را فقط در حد و اندازه¬ی عقل خویش دارد و نه بیش¬تر.

در صحنه¬ی درگیری واشینگتن و مک مورفی، رئیس به کمک مک می¬آید. او که در پایان قرار است ثمره¬ی تلاش مک مورفی باشد و با جدا شدن او دست کم یک نفر از آن جمع باشد که خود را یافته باشد.

مک مورفی وقتی به کر و لال نبودن رئیس پی می¬برد و می¬فهمد که او نه تنها دیوانه نیست بلکه آن¬قدر زیرک بوده که همه-ی اهل بیمارستان را به بازی گرفته است، خطاب به او می¬گوید: «تو همه¬شونو گول زدی رئیس، تو همه¬شونو خر کردی» و به او پیشنهاد فرار دو نفره از آن «خراب¬شده¬ی لعنتی» (عبارت خود مک مورفی) را می¬دهد.

رئیس در صحنه¬ای خطاب به مک مورفی می¬گوید: «پدر من مرد بزرگی بود، هر کاری دلش می¬خواست می¬کرد برای همین هم خوردش کردند. تو این سرزمین صدای هر کس بلند بشه خدمتش می¬رسند. سفیدها اون¬قدر آزارش دادند که مرگ براش بهتر از زندگی بود». مک مورفی: «اونو کشتند؟ آره؟» رئیس: «من نمی¬گم اونو کشتند فقط خوردش کردند همین¬طور که دارند تو رو خورد می¬کنند.»

این پیش¬گویی رئیس درست از آب در می¬آید. مک مورفی، سرپیچی از قوانین را به اوج خود رسانده، با نقشه¬ای حساب شده اسباب عیش و شادی بیماران را فراهم می¬کند آن هم در آن فضای خفه و غمزده¬ی تیمارستان بیمارانی که تا به حال از این موهبت محروم بوده¬اند؛ چراکه اصلاً انسان به حساب نمی¬آمده¬اند که بخواهند همچون دیگر انسان¬ها رفتار کنند و طعم شادی را برای یک¬بار هم که شده در زندگی بچشند.

نکته¬ی قابل توجه در این صحنه، عمل متقابل مک مورفی نسبت به عادت روزانه¬ی خوردن داروست. مک مورفی در شب آخر از پشت میکروفون بخش پرستاران، بیماران را نیمه شب از خواب بیدار می¬کند و می¬گوید: «وقت داروئه» و البته این بار دارویی که مک مورفی برای بیماران تجویز کرده است. و در ادامه اثر آن را در بهبودی بیماران شاهدیم: وقتی «بیلی» را برای عملی که تا قبل از آن حرفش هم تمسخر آنان را برمی¬انگیخت تشویق می¬کنند و یا وقتی بازی کردن با رعایت قواعد و به شکل صحیح را یاد می¬گیرند.

جشن آن شب به پایان می¬رسد و حالا وقت خداحافظی مک مورفی از بیماران است. مک تا فرار یک قدم بیش¬تر فاصله ندارد؛ اما به خاطر کمک به «بیلی» و برآوردن آخرین خواسته¬ی اوست که ماندگار می¬شود و بر حسب اتفاق تا صبح روز بعد خواب می¬ماند. پرستار راچت که صبح به بیمارستان آمده و همه چیز را فهمیده و این کار مک او را به خشم آورده با سرزنش «بیلی» و فهماندن به او که این جریان را به مادر وی خواهد گفت، خودکشی او را موجب می¬شود. خودکشی¬ای که این¬بار موفقیت¬آمیز صورت می¬گیرد. پرستار که در کمال رذالت مرتکب چنین جنایتی شده، به راحتی قضیه را تمام شده جلوه می¬دهد و خطاب به بیماران می¬گوید: «بهترین کاری که می¬تونیم بکنیم اینه که به برنامه¬ی روزانه¬مون برسیم». همان تکرار عادت-ها. عادت¬هایی که فقط با آن¬ها می¬تواند مقاصد خود را عملی سازد. مک مورفی که حالا منتظر کوچک¬ترین بهانه بوده، به او حمله¬ور می¬شود و او را تا مرز مرگ پیش می¬برد. چیزی نمانده پرستار به طور کامل خفه شود که نگهبانان او را جدا می¬کنند و این دیگر آخرین تلاش او برای دفاع از بیماران آلت دست راچت است؛ چراکه سزای عملش بلایی است که فکرش را هم نمی¬کرد اما رئیس پیش¬بینی آن را کرده بود. او را خرد می¬کنند طوری که مرگ برایش بهتر از زندگی باشد. او را واقعاً دیوانه می¬کنند. رئیس راه بهتر را برای او برمی¬گزیند و او را از زندگی¬ای که همه¬ی تلاشش رهانیدن دیگران از آن بود رها می¬کند. مک مورفی از قفس می¬پرد؛ اما نه فقط از قفس تیمارستان که از قفس تن. مک مورفی می¬رود، اما سخنش در میان بیماران باقی می¬ماند. آن¬ها راه و رسم درست بازی کردن را آموخته¬اند و این خود شروعی خوب برای آنان است. رئیس هم که راه فرار را توسط مک مورفی آموخته، آبخوری سنگین¬وزن را که مک نتوانسته بود از جا بلند کند، روی دوش می¬گذارد و با آن حصار پنجره را در هم می¬شکند و فرار می¬کند. بیماران می¬گویند مک مورفی فرار کرد و این مک مورفی، حالا رئیس سرخپوست است. در میان این همه، مردی از تبار سرخپوستان باید جای مک مورفی را بگیرد. سرخپوستان، نژادی که در آمریکا به بربریت و بی¬تمدنی و جهالت شهره بوده¬اند. و این پایان، خود خالی از معنا و کنایه نیست.

[1] - مک مورفی در صحنه¬ای خطاب به پرستار راچت: «بیخودی لجبازی نکن. این چرندیات تو کَت من نمی¬ره».
این مطلب پیش از این در فصلنامه علمی تخصصی ادبیات و هنر «آفرینه»، شماره ۱، بهار ۱۳۸۵ چاپ شده است.
نویسنده: آزاد جعـــفری
منبع: یادداشت های مطبوعاتی آزاد جعـــفری

--------

5- بررسی مضمونی «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» میلوش فورمن و «تاریخ جنون» میشل فوکو
پرواز برفراز قله‌های جنون
نویسنده: آزاد جعـــفری

دیوانگی و جنون همواره از پیچیده ترین مسائل مورد توجه دانشمندان علوم مختلف بوده و این ابهام و رازآمیزی توجه هنرمندان را هم به این سؤال بی جواب تاریخ تفکر و اندیشه جلب نموده است. شاعران و نویسندگانی همچون پروین اعتصامی، آنتوان آرتو، مارکی دو ساد، ویلیام شکسپیر، نیچه و داستایوفسکی و نیز نقاشان بنامی چون فرانسیسکو گویا، ونسان ونگوگ، پیتر بروگل، و هیرونیموس بوش از این جمله اند. سینما نیز از این قافله عقب نمانده و فیلم های بسیاری با موضوع شخصیت های روان پریش و دیوانه و مسائل مرتبط با روان شناسی و روان پزشکی ساخته شده است. یکی از فیلم های سینمایی ارزنده و ماندگار تاریخ سینما، «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» که در ایران با نام «دیوانه ای از قفس پرید» شهرت یافته، در قالب زبانی استعاری، به طور خاص به این مقوله پرداخته است. موضعی که میلوش فورمن در این اثر خود در قبال مبحث دیوانگی اتخاذ نموده شباهت بسیاری دارد با آنچه میشل فوکو در کتاب «تاریخ جنون»[1] در صدد ارائه آن است. فوکو در کتاب جامع تاریخ جنون تحقیق گسترده ای در این رابطه صورت داده که در نوشتاری جداگانه به آن خواهم پرداخت. در اینجا بحث را با محوریت فیلم «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» در قالب جست و جوی شباهت های جزئیات داستانی این فیلم با نظریات مطرح شده در کتاب «تاریخ جنون» آغاز می کنیم.

 


داستان فیلم

«پرواز بر فراز آشیانه فاخته» محصول 1975 امریکا، داستان شخصیتی منحصر به فرد با نام «مک مورفی» را روایت می کند که به اتهام ناروای تجاوز جنسی زندانی شده و سپس به بهانه ضرب و جرح نگهبانان زندان، به بیمارستان روانی ایالت منتقل شده است. او را به اینجا آورده اند تا از سلامت روانی او اطمینان پیدا کنند اما ساختار ارباب و بندگی بیمارستان روانی که فوکو از آن با عنوان نظام پدر و فرزندی یاد می کند به هیچ عنوان وجود شخصیتی ساختارستیز همچون مک مورفی را برنمی تابد. مک مورفی با دیوانگانی همدم شده که به نظرش بزرگترین حماقتشان این است که خودشان هم باورشان شده دیوانه هستند. رفتار و مناسبات این جمع به شدت برای مک مورفی آزاردهنده است اما او نه تنها خودش تسلیم این قوانین نظام خشک بیمارستان روانی نمی شود، بلکه دیگران را هم بر ضد این استبداد خوش رنگ و لعاب می شوراند. یکی از خرده اربابان پر نفوذ این دیکتاتوری غیر انسانی، پرستار راچت نام دارد که وصف دیوانگی بیش از بیماران روانی بیمارستان در مورد خود او مصداق دارد. اما او پرستار است و ساختار خدشه ناپذیر پزشک-بیمار آسایشگاه نتیجه ای جز تأیید مطلق تصمیمات او به دنبال ندارد. مک مورفی حریم ممنوعه عادت هایی را که در بیمارستان نام قانون به خود گرفته اند می شکند. بیماران را سوار بر اتوبوس به لب آب می برد. آنان را سوار بر کشتی می کند و به قصد ماهیگیری به دریا می زند. به جای تکرار عادات درمانی روزمره به تماشای مسابقات بیسبال ترغیبشان می کند، محفل و جشن شبانه برایشان ترتیب می دهد و برنامه فرار می ریزد. در جلسه رؤسای بیمارستان به پیشنهاد پرستار راچت تصمیم مبنی بر بازگرداندن مک مورفی به اردوی کار زندان رد می شود و او برای همیشه در بیمارستان روانی زندانی می شود. مک مورفی در میان بیماران «همراه» مناسبی برای فرار می یابد که این همراه و همراز او کسی نیست جز «رئیس». مرد تنومند سرخپوستی که تابحال خود را کر و لال نشان داده و حالا فقط در حضور مک مورفی است که هویت واقعی خویش را آشکار می کند. او سرخپوستی است که سفیدپوستان پدرش را به خاطر اینکه حرف حق می زده و به قول خود رئیس صدایش بلند می شده، به مجازاتی شدیدتر از مرگ گرفتار نموده اند و این خود به تنهایی کافی است برای اینکه این پسر مارگزیده لال بودن را برای خود اختیار کند و یک کلمه هم حرف نزند. مک مورفی قبل از فرار، آخرین تیر را هم برای مقابله با پرستار و ساختار بیمار بیمارستان از کمان رها می کند و همین شلیک آخر و در واقع صدای بلند آخر، مسئولین آسایشگاه را وامی دارد که صدایش را برای همیشه در گلو خفه کنند و به معنای واقعی دیوانه اش کنند. مک مورفی دیوانه می شود و رئیس که درد خُرد شدن پدر برایش کافی است مک مورفی را از این عذاب رهایی می بخشد. مک مورفی را از سخن گفتن بازداشته اند و حالا او باید از نفس کشیدن هم بازداشته شود؛ چراکه نفس بدون سخن او نفس مک مورفی نخواهد بود. رئیس به زندگی مک خاتمه می دهد و با تکیه بر ایده نخستین مک مورفی و قدرت جسمانی خویش حصار آسایشگاه را در هم می شکند و می گریزد. روح مک مورفی با جسم رئیس سرخپوست از قفس آسایشگاه رهایی می یابد. مک مورفی از قفس می پرد؛ اما نه فقط از آسایشگاه که از قفس تن. مک مورفی می رود؛ اما سخنش در میان بیماران باقی می ماند. آن ها راه و رسم درست بازی کردن را آموخته اند و این خود، شروعی خوب برای آنان است؛ بیماران می گویند مک مورفی فرار کرد و این مک مورفی حالا رئیس سرخپوست است. در میان این همه، مردی از تبار سرخپوستان باید جای مک مورفی را بگیرد. سرخپوستان، نژادی که در امریکا به بربریت و بی تمدنی و جهالت شهره بوده اند؛ و این پایان، خود خالی از معنا و کنایه نیست. 

جزئیات داستانی در ارتباط با مضامین کتاب

فوکو، در مقدمه کتاب، بحث را اینگونه می آغازد: «انسان مدرن در قلمرو آرام و بی کشمکشی که در آن جنون بیماری روانی تلقی می شود، دیگر با دیوانه گفتگویی ندارد: در یک سو انسان عاقل جای دارد که پزشک را به نمایندگی از خود به سوی جنون می فرستد و بدین ترتیب هر نوع رابطه با جنون را خارج از کلیت مجرد بیماری ناممکن می کند؛ در سوی دیگر دیوانه جای دارد که با غیر خود تنها با میانجی خردی که آن هم مجرد است ارتباط حاصل می کند؛ خردی که در نظم، بندهای جسمانی و اخلاقی، فشار بی نام و نشان گروه و ضرورت تطبیق با هنجارها و معیارهای حاکم متجلی می شود. بین آن دو زبان مشترک وجود ندارد، یا بهتر است بگوییم دیگر وجود ندارد. تلقی جنون به مثابه بیماری روانی در اواخر قرن هجدهم، خبر از گفتگویی قطع شده داشت، نشان آن بود که جدایی عقل و جنون امری محقق است و سبب شد آن کلمات ناکامل و فاقد قواعد ثابت نحو که با لکنت ادا می شدند و ارتباط میان دیوانگی و عقل باواسطه آن ها صورت می گرفت، به بوته فراموشی سپرده شوند. زبان روانپزشکی، که تک گفتار عقل درباره جنون است، جز در چنین سکوتی نمی توانست ایجاد شود.»

این پاراگراف به نوعی می تواند خلاصه ای از مضمون کلی فیلم «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» باشد. فیلم برای تبیین و توضیح دراماتیک این مدعا شخصیتی با نام مک مورفی را به ما معرفی می کند که گسست رابطه عاقل و دیوانه با او دچار دگرگونی می شود و به یمن حضور او در آسایشگاه روانی گفتگویی که فوکو در ساختار بسته روان شناسی مدرن آن را ناممکن دانسته بود ممکن می شود اگرچه بهای آن قربانی شدن این ناجی هنجارستیز و پساساختارگرای بالفطره است. تدبیر تصویری فیلم برای پیش آگاهی این مضمون بدین قرار است: تیتراژ فیلم با زمینه فضای خفه یک جاده در تاریک روشن سحرگاه آغاز می شود. در تاریکی جاده، نور چراغ های اتومبیلی خودنمایی می کند. مک مورفی است که می آید و قرار است شب تاریک و خواب زده بیمارستان روانی ایالت را به نور حضور خود روشن کند.

فوکو می نویسد: «در عصر کنونی، برداشت ما از جنون در چنگ آرامش علمی است که از فرط شناختن جنون، آن را فراموش کرده است. رسیدن از برداشت قرون وسطایی جنون به برداشت کنونی، از طریق دنیایی صورت گرفت عاری از تصاویر و تصورات [قرون وسطایی] و بی بهره از بینش اثباتی؛ در نوعی شفافیت خاموش که ساختاری عظیم و ساکن را به صورت نهادی بی صدا، عملی بی چون و چرا و معرفتی بی واسطه عیان می کرد. این ساختار نه به حیطه رنج و جدل تعلق داشت نه به قلمرو شناخت؛ نقطه ای بود که در آن، تاریخ در وضعیت تراژیکی که هم بانی تاریخ است هم نافی آن، ساکن مانده بود.»

این ساختار تراژیک با تکرار و عادت، ارتباطی تنگاتنگ دارد و بی چون و چرایی آن از فرض غلط بداهت آن است. کسی تردیدی نمی تواند داشته باشد در صحت آنچه این ساختار بر آن مبتنی است. کسی نمی خواهد باور کند گاهی پزشک و بیمار می توانند جای خود را عوض کنند و نه فقط می توانند که باید چنین جابجایی ای صورت گیرد. فیلم، با یک عادت همیشگی که از قوانین مسلم بیمارستان روانی به شمار می رود آغاز می شود: خوردن دارو؛ که دیالوگ نخست یکی از بیماران سالخورده (ژنرال) هم مؤید آن است: «مثل همیشه، مثل هر روز، بدون تغییر». هنجارستیزان این جمع یکی رئیس سرخپوست است که از همان ابتدا از خوردن دارو که مهر صحه ای بر قبول دیوانگی است اکراه دارد و دیگری مک مورفی که با فریب پرستار از خوردن دارو سرباز می زند و زیر بار این قانون مطلق علمی و این ساختار خشک و تکراری و بی چون و چرا نمی رود و از این مهمتر در انتهای داستان دارویی تازه برای بیماران تجویز می کند.  اقدام مک مورفی در خصوص گردش دریایی بیماران با کشتی هم اقدام درمانی دیگری است که در بخش «کشتی دیوانگان» کتاب اینگونه مورد اشاره قرار گرفته است (اگرچه دلیل مک مورفی دقیقاً منطبق بر دلایل حمل دیوانگان در کشتی در آن برهه تاریخی نیست): «آب همه چیز را با خود می برد و افزون بر آن، تطهیر نیز می کند... دیوانه سوار بر قایق سرگشته و شوریده به دنیای دیگر می رود و هنگام به ساحل نشستن، باز گویی از دنیای دیگر می آید.»

در بخش «تولد آسایشگاه» می خوانیم: «تصور رایج آن است که توک و پینل درِ آسایشگاه را به روی دانش پزشکی گشودند. اما آنچه آنان وارد آسایشگاه کردند نه علم پزشکی، بلکه شخصیتی بود که قدرت او از علمش نشأت نمی گرفت، بلکه این علم تنها به قدرتش ظاهری فریبنده می داد یا در نهایت آن را توجیه می کرد. این قدرت ماهیتاً جنبه اخلاقی و اجتماعی داشت؛ منشأ آن صغر سن دیوانه، و محرومیت شخص (و نه ذهن) او از حقوق طبیعی و انسانی اش بود. اینکه شخصیت پزشک می توانست بر جنون غلبه کند به آن دلیل نبود که جنون را می شناخت، بلکه به دلیل تسلط او بر دیوانه بود و آنچه اثبات گرایی عینیت می پنداشت، در واقع رویه دیگر و اثر تبعی این تسلط بود.» در کتاب «میشل فوکو، فراسوی ساختگرایی و هرمنیوتیک»[2] نیز در این باره می خوانیم: «فوکو در «دیوانگی و تمدن» پیدایش آیین اصالت اثبات علمی را به عنوان پوششی برای توضیح واقعی قدرت درمانی که در پشت عینیت نهفته است، تبیین می کند... کارگزاران درمانی روان درمانی در قرن نوزدهم جایی در درون نظام فکری خود برای توضیح پیروزی های خودشان نمی یافتند... آنچه ما کردار روان درمانی می خوانیم نوعی تاکتیک اخلاقی است که در پایان قرن هجدهم پدید آمد و در مراسم و آداب زندگی تیمارستانی محفوظ ماند و بوسیله اسطوره های اثبات گرایی استتار شد».

مصداق بارز شخصیتی که فوکو در اینجا مورد اشاره قرار می دهد در فیلم، شخصیت دکتر اسپیوی رئیس آسایشگاه و پرستار بانفوذ و مورد حمایت او راچت است. آغاز صحبت مک مورفی با دکتر اسپیوی در مورد عکسی است که اسپیوی را با یک ماهی 32 پوندی نشان می دهد. او به این صید خود می بالد و ما در ادامه می بینیم همین کاری را که دکتر به آن افتخار می کند دیوانه ها به کمک هم وقتی به ترفند مک مورفی به دریا رفته اند انجام می دهند. کنایه از اینکه این دیوانه ها از پزشکی که برایشان تصمیم گیری می کند چیزی کم ندارند. مک مورفی به این مهم باور دارد و چه بسا از همین رو در ابتدای آن صحنه، بیماران را پزشکان آسایشگاه روانی ایالت معرفی می کند. پس چنانچه فوکو می گوید با تولد آسایشگاه تنها تسلط پزشک بر بیمار است که او را در مقام تصمیم گیرنده نگه می دارد و شناخت بیماری و معرفت واقعی در این میان نقشی ایفا نمی کند. در خصوص شخصیت راچت وضع از این نیز تراژیک تر است. او خود دیوانه ای است سرشار از عقده های روانی فروخورده که از جایگاه خود برای اعمال مقاصد شوم و انتقام گیری های شخصی سوء استفاده می کند و این اعمال پست او هم به حساب تدبیر درمانی او گذاشته می شود. مک مورفی او را خوب شناخته که در یک کلام از او نزد اسپیوی انتقاد می کند: «اون درستکار نیست». و خوب، تعجبی ندارد اگر اسپیوی او را از بهترین های کادر پزشکی آسایشگاه می داند. آنچه راچت انجام می دهد متأسفانه ضدیتی با اقتضائات نظام درمانی آسایشگاه ندارد. راچت با اینکه می داند مک مورفی دیوانه نیست اراده می کند او را برای همیشه در بیمارستان نگه دارد و از این بدتر به نام درمان، او را از نعمت خرد بیدارش محروم می کند. این ثمره ساختاری است که فوکو آن را «خداانگاری شخصیت پزشک» می نامد:

«به ساختارهای خاص آسایشگاهی که در اواخر قرن هجدهم شکل گرفت، یعنی سکوت، بازشناختن خود در آینه و قضاوت دائمی، باید ساختار چهارمی نیز افزود: خداانگاری شخصیت پزشک. در میان این چهار ساختار، بی شک ساختار اخیر مهمترین است زیرا علاوه بر آنکه مناسبات تازه ای را میان پزشک و بیمار موجب شده است، بین دیوانگی و تفکر پزشکی نیز ارتباطی جدید ایجاد کرده و هرگونه برخورد عصر مدرن با جنون هم در ید تسلط آن است.»
مک مورفی صراحتاً به بیماران گوشزد می کند: «[راچت] همچین شماها رو سرانگشتاش بازی می ده که انگار یه قهرمانی چیزیه»، «شما خیال می کنید چتونه؟ خیال می کنید واقعاً دیوونه اید؟ شماها دیوونه نیستید. شما از اون احمقایی که تو خیابونا پرسه می زنند، دیوونه تر نیستید».
با وجود آنکه مک مورفی قربانی می شود اما پیروز میدان، اوست. اگر خرد و بی خردی را ساختار مدرن روان شناسی و روان پزشکی تعیین می کند، جنون بی شک بر خردمندی و عقل غالب خواهد بود:

«این مکر جنون و پیروزی تازه آن است: جهانی که می پنداشت با توسل به روان شناسی حد و اندازه جنون را تعیین و آن را توجیه می کند، اکنون باید خود را در برابر جنون توجیه کند؛ زیرا معیار جهان برای سنجش خویش در تلاش ها و منازعات خود، ناسنجیدگی و عدم اعتدال آثار افرادی چون نیچه، ون گوگ و آرتوست. و هیچ چیز در جهان، بویژه میزان شناختش از جنون، نمی تواند به آن اطمینان خاطر دهد که این آثار جنون آمیز جهان را توجیه می کنند.»

[1] - میشل فوکو، تاریخ جنون، ترجمه فاطمه ولیانی، نشر هرمس، تهران 1381
[2] - میشل فوکو فراسوی ساختگرایی و هرمنیوتیک، نوشته هیوبرت دریوس و پل رابینو، ترجمه حسین بشیریه، تهران، نشر نی، 1379
این مطلب پیش از این در روزنامه جام جم - اندیشه - پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۷درج شده است.
نویسنده: آزاد جعـــفری
منبع: یادداشت های مطبوعاتی آزاد جعـــفری

 


6- بررسی فیلم

One Flew Over the Cuckoo's Nest دیوانه ای از قفس پرید


به راستی دیوانه کیست و به چه کسی دیوانه گفته می شود؟ خط دیوانگی کجاست و دنیای دیوانگان چگونه است؟؟ اینها مسائلی است که در طول زمانها و با دیدن شخصی که دچار اختلالات روانی است بیشتر در ذهن ما نقش می بندد.

میلوش فورمن یکی از اشخاصی است که توانسته است با ساخت فیلمی در این زمینه بیننده را لحظاتی با دنیای دیوانگان همراه کند و الحق که این کار را عالی انجام داده است. فورمن یکی از معدود کارگردانان زنده است که تا به حال توانسته است 2 بار افتخار دریافت جایزه اسکار را داشته باشد و نکته قابل توجه اینکه وی در طول 45 سال زندگی سینمایی خود تنها 13 فیلم سینمایی را کارگردانی کرده است. ساخت چنین تعداد فیلم و درو کردن بسیاری از جایزه ها در هر یک از فیلمها نشان دهنده بازده فوق العاده و حساسیت وی در ساخت یک اثر سینمایی قوی باشد.

فورمن بیشتر شهرتش را مدیون فیلم پرواز بر فراز آشیانه فاخته یا همان دیوانه ای از قفس پرید می باشد که ساخته سال 1975 است. این فیلم تحسین بسیاری از منتقدان را به خود معطوف ساخت و بسیاری از جوایز معتبر سراسر جهان را در کارنامه اش ثبت کرد.

دیوانه ای از قفس پرید برگرفته از رمان معروفی با همین نام نوشته کن کیسی است که در سال 1962 توجه بسیاری را به خود جلب کرد. در ابتدا کرک داگلاس نویسنده و بازیگر سینما امتیاز ساختن فیلمی بر مبنای این کتاب را از کیسی خرید؛ اما بنا به دلایلی نتوانست ساختش را آغاز کند و بعد از آن تصمیم بر این شد که فورمن به عنوان کارگردان و جک نیکلسون به عنوان بازیگر نقش اول (مک مورفی) ایفای نقش کند.

داستان فیلم در مورد رندل پاتریک مک مورفی است. وی به جرم تجاوز دستگیر شده است و به حکم دادگاه او را برای بررسی وضعیت روانیش به بیمارستان روانی ایالتی می فرستند. در آنجا پرستار سختگیری مسئول می باشد که مک کورفی...

علت وقوع داستان فیلم حکم دادگاه برای مشخص شدن وضعیت روانی مورفی است که با توجه به نیاز دانستن این قوانین، مختصری به شرح بیماری روانی و مجازات دادگاه برای مجرمین روانی می پردازم:

جنون در لغت به معنی پوشیده گشتن و پنهان شدن است. در اصطلاح کسی را که بر اثر آشفتگی روحی و روانی عقلش پوشیده مانده و قوه درک و شعور را از دست داده است مجنون می نامند. در واژگان فقهی جنون و عقل در مقابل هم به کار رفته است. عقل مهمترین رکن مسئولیت است. جنون به معنی مصطلح کلمه عبارت است از افول تدریجی و برگشت‌ناپذیر حیات روانی انسان، یعنی توانایی درک، احساس و اختیار.

با نگاهی به تاریخ تحولات کیفری و با دیدن تشتت آرای قضات و صاحبنظران در شناخت مفهوم جنون می‌توان دریافت که در گذشته‌های دور رویه‌ای یکسان در برخورد با مقوله جنون و مسئولیت کیفری مجانین وجود نداشته است اما با تبیین این واژه و تعامل روز افزون علم حقوق و علم روانشناسی و پزشکی قانونی و حرکت جوامع و حکومت ها به سوی عدالت، شاهد حرکت به سوی وحدت رویه‌ای برای برخورد و تعامل با این مقوله در سراسر جهان می‌باشیم. در همه قوانین کیفری، رفع مسئولیت جزایی و عدم مجازات مجرم مشروط به اثبات ناتوانی فرد از تشخیص درست و نادرست نیز، با ناآگاهی فرد از نتیجه رفتار خود است.

بر اساس اکثر قریب به اتفاق قوانین جزایی دنیا، مجرمین فاقد مسئولیت کیفری، نمی توانند موضوع مجازات کیفری قرار گیرند ولی دادگاه می‌تواند درباره اقدامات لازم جهت بازپروری و حفظ امنیت جامعه با کمک متخصصان پزشکی قانونی تصمیم‌گیری کند. چنین اقداماتی صرفاً پیشگیرانه است. این تدابیر می‌توانند آموزشی (نظیر به کارگیری در موسسات آموزشی ویژه)، درمانی (نگهداری در بیمارستان‌های روانپزشکی حفاظت شده) و یا حمایتی (ممنوعیت نسبت به برخی مشاغل) باشد. در حالی که این اقدامات توسط دادگاه تحت عنوان مجازات‌های تکمیلی برای مجرمین دارای مسئولیت کیفری اتخاذ می‌شود، برای مجرمین فاقد مسئولیت کیفری، به عنوان مجازات اصلی خواهد بود. هر چند در اکثر قوانین جزایی به دلیل تفاوت در درک ماهیت اختلالات روانی از منظر روانپزشکی و حقوقی، نظر قاضی و یا هیئت منصفه نهایتاً تعیین کننده است اما در برخی از بازنگری‌های قانونی این اختلافات کمتر شده است.

عدم مسئولیت کیفری بیماران روانی (خصوصاً مجانین) در قوانین بیشتر کشورهای جهان به رسمیت شناخته شده است.

اما فیلم و محتوای آن:

داستان فیلم بسیار متناسب آغاز میشود،در اولین سکانس از فیلم ما شاهد بیماران روانی و آسایشگاه هستیم و در سکانس دوم فیلم شاهد ورود بازیگر اصلی فیلم به داستان فیلم می باشیم، چنین شروعی در یک فیلم فقط می تواند یک معنی داشته باشد و از همین صحنه اول فیلم میتوان چنین برداشت کرد که صحنه آخر فیلم به طوری می خواهد در ذهن بیننده یک مقایسه پیش از ورود مک مورفی و بعد از ورود وی و اثرات حضورش در این بیمارستان را نشان دهد. با دیدن چنین صحنه هایی از یک فیلم انتظار می رود فرد ورودی که در ابتدایی ترین صحنه وارد فیلم می شود هم با موضوع فیلم رابطه ای داشته باشد و بیننده در رفتار های مورفی که تازه وارد فیلم شده است انتظار حرکاتی معمول که از یک روانی را در گذشته دیده است دارد، ولی خوشحالی جوان بعد از باز شدن دستبندهایش و آرامش وی حکایت از انتظاری را دارد که تماشاگر باید انجام دهد.

در کل می توان داستان این فیلم را به چهار بخش تقسیم کرد:

اولین بخش ورود و آماده سازی ذهن بیننده نسبت به جو بیمارستان و آشنایی با شخصیتها و رفتارهای افراد داخل بیمارستان است. پس از ورود مورفی به بیمارستان مدیر بخش با وی دیداری می کند، در این دیدار وی از او سوال می کند که آیا خود او فکر میکند که دیوانه است یا خیر؟ که بیشتر با توجه به رفتارهای بروز داده شده از مورفی در ابتدای فیلم و نگذشتن مدت زمان بسیاری از فیلم منظور کارگردان از این موضوع فقط می تواند یک چیز باشد و آن ایجاد یک حس متفاوت و شک نسبت به وضعیت روانی مورفی در ذهن بینندگان فیلم است. نکته قابل توجه و بسیار جالب این فیلم اخت گرفتن و دوست شدن بسیار سریع افراد روانی در این بیمارستان با یکدیگر است؛ چنانچه از ابتدای فیلم ما شاهد پوکر بازی آنها با یک دیگر و حس کمک کردن آنها نسبت به یکدیگر هستیم و خود مک هم در نشان دادن حس دوستی خود نسبت به دیگران راغب است. دیدن یک انسان که باید به دید یک دیوانه به او نگاه کرد ولی در دل باید به او به دید یک شخص بیخیال نگریست، حس زیبایی در بیننده ایجاد میکند و واقعا باید به چنین بازیگرانی که میتوانند اینچنین حس زیبایی را در دل بیننده ایجاد کنند آفرین گفت، زیرا یکی از علل موفقیت اینچنینی فیلم بازی فوق العاده بازیگران آن است.

بخش دوم جلسات روانکاوی و حرف زدن با یکدیگر همراه با سر پرستار جدی و خشن است. در این جلسات هر یک از بیماران در مورد مشکلات خود در رابطه با زندگی که در بیرون از بیمارستان و در زندگی عادی خود داشته اند صبحت می کنند. سر پرستار بخش به طور فوق العاده ای خشک و مقرراتی است و این نوید مشکلات بسیاری را در قسمت های بعدی فیلم میدهد بخصوص زمانی که مورفی از وی میخواهد که صدای موسیقی بخش را کمی آرام تر کند که نیاز نباشد وی برای حرف زدن فریاد بکشد ولی پرستار با از انجام این کار ممانعت میکند که دلیل این صحنه فقط آینده سازی فیلم در ذهن بیننده است که وی با مک به هیچ عنوان کنار نخواهد آمد. قسمتهای جالب این جلسات رای گیری هایی است که دو مرتبه به درخواست مک مورفی انجام میشود، در مرحله اول و در یکی از ابتدایی ترین مراحلی که مورفی به آنها پیوسته بود وی از پرستار درخواست میکند که به آنها اجازه دهد به جای این جلسات خستگی آور به تماشای مسابقه بیسبال بپردازند ولی با رای گیری که میان افراد جلسه صورت می گیرد به این نتیجه می رسند که افراد علاقه ای برای دیدن این مسابقات ندارند چون اصلا زندگی بیرون از آنجا برایشان معنی ندارد و حتی شاید اصلا نداند بیسبال چیست!!! صحنه جالبی که بعد از این رای گیری اتفاق می افتد حس خوشحالی است که در چهره پرستار بخش نقش میگیرد و با نگاه ملیحی که به مورفی شکست خورده میکند کاملا مشخص است که این را یک پیروزی بزرگ برای خود دانسته است و این نشانه غرور احمقانه وی است. بعد از این اتفاق شوق فرار در ذهن مک بیشتر از قبل شکل میگیرد و وی همواره به دنبال راهی برای بیرون رفتن از آن آسایشگاه و راحت شدن از دست این پرستار متکبر است و برای فرار نهایت تلاش خودش را میکند. حتی کندن آب خوری آسایشگاه و فرار از لوله ها که موفق به انجام آن نمی شود.


در مرحله بعدی جلسه مک دوباره پیشنهاد خودش را مطرح میکند و این بار با استقبال بیشتری روبه رو میشود که تقریبا 9 نفر از افراد آن جلسه خواهان دیدن مسابقه بیسبال و تعطیلی جلسه هستند ولی از آنجایی که پرستار بسیار متکبر است و به بقیه افراد داخل اتاق نیز اشاره میکند که آنها 18 نفر هستند و باید یک رای دیگر جذب کند. چیزی که هر بیننده ای از این صحنه در می یابد کوچک شمردن افرادی است که به آنها روانی گفته می شود و پرستار یا به عبارتی جامعه حاضر نیست به چیزهایی که افراد کم توانتر از خود می خواهند تن بدهند و آنها را بپذیرد و این یکی از مهمترین نتایجی است که در پایان فیلم می توان از داستان گرفت. بعد از کاری که پرستار با مک میکند وی که از صمیم قلب می خواهد این مسابقات را ببیند دست به عملی دیگر میزند؛ وی با وجود خاموش بودن تلویزیون شروع به گزارش بازی خیالی می کند و با استقبال پر شور دیگران مواجه میشود. این صحنه میخواهد به هر توانی که دارد به بینندگان بفهماند که درست است آنها فرصت دیدن مسابقه را از دست داده اند ولی با تمام وجود می خواهند این خواسته اشان عملی شود و برای به دست آورد آن تمام تلاش خود را میکنند.

بعد از بی توجهی که به خواسته بیماران صورت می گیرد بخش سوم فیلم که فرار مک از بیمارستان و بردن دوستانش به ماهیگیری است شروع میشود. مک که با توجه به عملی نشدن خواسته اش فکر تفریحی برای خود است تصمیم میگیرد از بیمارستان بیرون برود. وی اتوبوس تفریحی بیماران را می دزدد و تمام دوستان خود را به طرف اسکله می برد. صحنه فوق العاده دیگری که در این میان شکل می گیرد معرفی کردن افراد به مامور اسکله است. مک تمامی بیماران را دکتر خطاب می کند و می گوید آنها برای تفریح از مرکز روانی بیرون آمده اند و این قایق را کرایه کرده اند. نکته قابل برداشت، تفاوت میان انسانهای عادی که خود را در درجات بالای علمی می دانند و یک روانی از دید همه یکسان نمی باشد، از دید مک یک روانی با یک دکتر تفاوتی ندارد فقط دست زمانه آن را خوش شانس آفریده است و این بیماران را روانی کرده است. یاد دادن ماهیگیری به همه بیماران از صحنه های زیبای این فیلم است، چون بیننده می تواند حس دوستی و کمک را در چهره افرادی ببیند که جامعه به طوری آنها را طرد کرده است در حالی که یاد دادن چیزی در زندگی روزمره انسان های عادی به یک دیگر همواره همراه با خساست افراد همراه است ولی این حرف ها در میان آنها معنایی ندارد.

بعد از بازگشت آنها به بیمارستان مک در صحنه های آخر فیلم تصمیم به فراری واقعی به کمک دوستان خود می گیرد. شخصی که در این فیلم جایگاه خاصی دارد شخص سرخ پوستی قوی هیکل است که همه وی را کر و لال می دانند ولی با وجود این کمک هایی که مک به او می کند اعم از یاد دادن بسکتبال و... به وی و به اصطلاح به حساب آوردن وی، او را تبدیل به یکی از دوستان نزدیک مک می کند تا آنجا که در لحظه درگیری با ماموران به کمک مک می آید و مانع کتک خوردن وی می شود.

فرار مک با موفقیت همراه می شود ولی باز هم حس کمک وی به دیگر افراد این فیلم موجب می شود وی نتواند این کار خود را عملی کند و صحنه غم انگیز آخر فیلم کشته شدن یکی از افراد آنجا به خاطر غرور پرستار متکبر آنجا است که موجب خود کشی جوانی دوست داشتنی میشود، جوانی که مک فرصت دوست داشتن و چیزی که وی میخواهد را به او میدهد، اما تکبر پرستار موجب خودکشی او می شود. مک نمی تواند آن را تحمل کند و با حمله به پرستار باعث شکستن گردن وی می شود که این حمله به شدت از دل بینندگان تحسین میشود و همه حق را به مک می دهند...
بعد از این اتفاق انواع شکنجه های جسمانی بر روی مک به عنوان درمان صورت میگیرد که دوست سرخ پوست وی، او را از این شکنجه ها رها میکند.

چیزی که ما در این فیلم میبینیم تفاوت های زندگی دو قسمت از مردم در جامعه است. افرادی که روانی خوانده می شوند و افراد دیگری که دسته اول را روانی می خوانند!! این فیلم مرز جنون را از نگاه بیننده جست و جو می کند. به راستی به چه کسی دیوانه می گویند؟؟ افرادی که امروزه مردم به چشم روانی به آنها نگاه می کنند فقط دسته ای دیگر از کسانی هستند که در برای خود دنیایی دیگر دارند و حتی بسیاری از آنها از ترس زندگی در جامعه ای که در آن زندگی میکنند خود را داوطلبانه به بیمارستان می سپارند؛ همانطور که در این فیلم میبینیم که تقریبا همه آنها خود داوطلبانه به آنجا رفته اند چون از دنیای واقعی ترس دارند و از موقعیت های آنها میترسند. مک مورفی شخصی است که به تعدادی از این افراد جرات زندگی در جامعه را میدهد.
آیا انسانهایی که دنیای بزرگتری دارند، باید اجازه دخالت در رفتار دیگران را به خود بدهند؟؟ چیزی که این فیلم به ما یادآوری میکند شهوت دخالت انسانها در طبیعت است، در دنیای افراد دیگر.

به راستی دکتر کیست و دیوانه به چه کسی گفته می شود؟؟

منبع : سایت سینما سنتر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۰۳:۱۸
بیژن چوبینه

روش بازیگری متد اکتینگ مبتنی بر غرق شدن و فرورفتن عمیق بازیگر در نقش و همچنین پدیدار گشتن واکنش های حسی به صورت واکنش های بیرونی و ظاهری است. به طوری که بازیگر در حین ایفای نقش گویی زندگی واقعی را بازسازی می کند. به بیانی ساده تر موضوع همان "اگر" جادویی است که استانیسلاوسکی مطرح کرد. اینکه بازیگر در مواجهه با هر چالش یا کنشِ کاراکتر فیلمنامه(یا نمایشنامه) باید از خود سوال کند که اگر من جای آن شخصیت بودم چه عکس العملی از خود نشان می دادم. روش متد نوعی از بازیگری بیانگر، واقع گرا و همچنین وابسته به بداهه پردازی بازیگر است.

این روش بر پایه نظریات استانیسلاوسکی بنا و سپس با تاسیس موسسه آکتورز استودیو توسط افرادی دیگر دنبال شد. اصطلاح "متد" در دهه 30 و با اقتباس لی استراسبرگ از " سیستم استانیسلاوسکی" برای تولیدات تئاتر گروهی در نقد نویسی آمریکا مصطلح شد. بعدها که در سال 1947 آکتورز استودیو توسط کارگردانان مشهور هالیوودی(الیا کازان، شریل کرافورد و رابرت لوییس) تاسیس شد، لی استراسبرگ هم دو سال بعد به عنوان استاد در این موسسه شروع به فعالیت کرد و نظریات خود را در راستای تفکرات استانیسلاوسکی گسترش داد. لی استراسبرگ اصول خود را بر روانشناسی نفس استوار کرد و در مرور زمان تا حدود زیادی از ایده آل های استانیسلاوسکی که معتقد بر تمرین برای تسلط جسم و صدا بود فاصله گرفت.

Lee Strasberg استراسبرگ دریچه ای بزرگ برای ورود بازیگران مستعد و ستاره هایی اسطوره ای به دنیای هالیوود گشود. مارلون براندو و جیمز دین سرآمد دوره ی اول کلاس های آکتورز استودیوی استراسبرگ هستند. هر چند در همان زمان نمی توان به راحتی از نام های بزرگ و درخشانی چون پل نیومن، مریلین مونرو(هر چند فقط مدت کوتاهی در کلاس ها حاضر بود)، فی داناوی، جین فاندا و... گذشت.

اما در دوره دوم آموزش های استراسبرگ که به اقتضای نفس تازه ای که در دهه 60 به هالیوود دمیده شده بود حائز اهمیت به شمار می رود، با ظهور بازیگران فوق العاده ای همچون رابرت دونیرو، آل پاچینو، داستین هافمن، جک نیکلسون، مریل استریپ، دایان کیتون، جین هاکمن، آنتونی هاپکینز و... به اوج شکوفایی و شهرت خود رسید. بعدها نیز بازیگران بزرگی همچون کوین اسپیسی، فیلیپ سیمور هافمن، دنیل دی لوئیس و... این روش را برای ایفای نقش هایشان برگزیدند.

اغلب منتقدان معتقدند مارلون براندو بهترین بازیگر تاریخ سینماست. هر چند این انتخاب بهترین ها همیشه محل مناقشه و بحث سلیقه ها بوده، اما نکته قابل توجه اتفاق نظر اکثریت منتقدان بر این موضوع است. براندو در طول دوران بازیگریش لحظه های درخشان بسیاری را خلق کرده. لحظه لحظه های فیلم پدرخوانده، زنده باد زاپاتا، اتوبوسی به نام هوس و البته در بارانداز به یادماندنی و قابل بحث است. حال با این مقدمه شاید بررسی سکانس دستکش در فیلم دربارانداز که نمونه ای بارز از قدرت بازیگری براندو و همچنین نمونه ای مثال زدنی از روش متد اکتینگ است خالی از لطف نباشد.

سکانس نمونه: بازی براندو در فیلم «دربارانداز»

ترجمه از علیرضا سید- بی‌شک یکی از ماندگارترین و مهمترین سکانسهای تاریخ سینما فصلی از «دربارانداز» ساخته الیا کازان است که گذر زمان چیزی از ارزش و اهمیت آن نکاسته است. تا به حال درباره این سکانس «دربارانداز» بحث‌ها و مجادلات فراوانی صورت گرفته اما ما در این فرصت کوتاه سعی می‌کنیم با تکیه بر شیوه بازیگری متداکتینگ که مارلون براندو بعنوان یکی از نمایندگان و سردمداران آن به حساب می‌آید، به بررسی و تحلیل فصل مذکور بپردازیم:

در حین قدم زدن براندو با اوا مری سنت به ناگهان و بطور کاملاً اتفاقی دستکش مری سنت از دستش به زمین می‌افتد. اینجاست که شیوه بازیگری متداکتینگ براندو وی را وامی‌دارد تا واکنشی سریع نسبت به این اتفاق (یا معجزه!) نشان بدهد. در نتیجه براندو دستکش مری سنت را از روی زمین برمی‌‌دارد تا با این ابتکار جادویی، هم اشتیاق درونی شخصیت تری مالوی (با بازی براندو) نسبت به ادی دویل (با بازی مری سنت) آشکار شود و هم فروتنی ادی دویل نسبت به تری مالوی.

تری: داری برای راهبه شدن آموزش می‌بینی؟

ادی: دِیر منظمیه...عده‌ای از خواهرهای سنت آنی اداره‌اش می‌کنن.

تری: جاش کجاست؟

ادی: تو تری تاون.

وقتیکه براندو دستکش مری سنت را از روی زمین برمی‌دارد، نه تنها آن را به او پس نمی‌دهد بلکه شروع به پاک کردن خاک و گلی که به دستکش چسبیده می‌کند. مری سنت و براندو به قدم زدنشان ادامه می‌دهند تا اینکه به تابی که سر راهشان قرار دارد می‌رسند و برای لحظاتی می‌ایستند. گرچه این توقف به شدت کوتاه است اما صحبت این دو به اتمام نمی‌رسد و تری از ادی درباره زندگی و شرایطش می‌پرسد. اینجاست که دیگر براندو دستکش مری سنت را بطور کامل تمیز کرده و در نهایت پس از کمی بازی کردن با آن، دستکش را در دست چپ خود می‌کند....و این همان شیوه ستودنی بازیگری براندو است.

تری: چند وقت یکبار اینجا می‌آی؟

ادی: از کریسمس سال پیش تا الان اینجا نیومده بودم. داشتیم برای مراسم شکرگذاری حاضر می‌شدیم.

تری: خیلی خوبه....اونجا چیکار می‌کنی؟ فقط مطالعه می‌کنی؟

ادی: می‌خوام معلم بشم.

آنها قدم زدنشان را به سوی خانه ادی ادامه می‌دهند و در همین حین از طریق صحبت‌های عادی که با هم دارند یکدیگر را بهتر می‌شناسند. براندو (که هنوز یکی از دستکش‌های ادی را در دست چپ خود دارد) با افسون بازیگری خاص خودش ( که شاید از این پیش زمینه نقش تری آمده باشد که او طرز رفتار با یک دختر یا زن را بلد نیست)، شروع به یادآوری آشنایی‌‌‌اش با ادی در گذشته می‌کند؛ آن هم با حرکات اغراق‌شده دستش در حال توصیف مدل مویی که ادی در گذشته داشته است.

تری: میدونی، قبلنا تو رو خیلی می‌دیدم... مدرسه دینی که تو خیابون پولاسکی بود رو یادته؟ هفت یا هشت سال پیش....اون موقع موهاتو...اوم...

ادی: می‌بافتم.

تری: آره، مثل یه کپه نخ می‌شدند... دندونات سیمی بودند، عینک هم می‌زدی...در کل تو واقعاً شلخته بودی...

و مکالمه بین این دو در حالی ادامه پیدا می‌کند که ادی به شوخی از تری می‌خواهد تا برود. بدیهی است که این اتفاق نمی‌افتد و قدم زدن ادی و تری ادامه می‌یابد. نکته جالب جایی است که ادی بدون هیچ تلاش خاصی دستکشش را از دست چپ تری درمی‌آورد. در واقع این فصل از «دربارانداز» به مدد قابلیت بدیهه سرایی این دو بازیگر آنقدر خوب از آب درآمده که اینطور به نظر می‌رسد که ایده بازی با دستکش پیش از آغاز فیلمبرداری به شکلی دقیق طراحی و سپس اجرا شده است.

ادی: از اینجا به بعد خودم می‌تونم برم خونه، ممنونم.

تری: گوش کن. یه وقت از دستم ناراحت نشی. فقط داشتم باهات یه کم شوخی میکردم. در واقع دلم می‌خواست یه کم بخندونمت. حالا دیگه تو خیلی خوشگل شدی.

ادی: ممنونم.

منبع ترجمه: http://pegthehumanrace.blogspot.com

مترجم: عباس خادم الحسینی

منبع: فیلمروز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۰۳:۰۷
بیژن چوبینه

منتقد: Andrew O'Hehir

در فیلم اصغر فرهادی، کارگردان فیلم جدایی نادر از سیمین، هیچ سیاست صریح و روشنی نمیتوان یافت و زمانی که اصغر فرهادی در کشمکش با مقامات دولتی ایران در حین تولید فیلم بود، سرانجام مهر تایید بر تولید وی خورده شد. این فیلم در سال 2011 در جشنواره فیلم فجر در تهران موفق ظاهر شد و هم اکنون رسماً کاندیدای اسکار از سوی جمهوری اسلامی ایران میباشد. دو نتیجه ضد و نقیض میتوان از این فیلم برداشت کرد: شاید مقامات فرهنگی ایران چندان زیرک نباشند و یا این که شاید سطح اختلاف نظرها و مباحثهها در ایران بسیار پیچیدهتر از آن است که خارج نشینها گمان میکنند.

"جدایی نادر از سیمین" در واقع همه چیز است، که شاخصترین آنها یک ملودرام اجتماعی پیچیده در مورد سقوط یک ازدواج و یک مشکل خانوادگی که باعث ایجاد زنجیرهای از حوادث میشود؛ یک داستان فریبنده و هیچکاکی که سرنخها در تنگناهای داستان بافته شدهاند که شاید ببینده قادر به درک آنها نشود و یک داستان برجسته فلسفی که هر یک از کاراکترهای فیلم در آن از لحاظ اخلاقی نقشی منحصر به فرد ایفا می کنند.

عناصر استفاده شده فرهادی در فیلمش در تمام کشورها و در تمام مقاطع زمانی یافت میشوند. (اختلافات زناشویی، مذهب، اختلاف طبقات اجتماعی و فرهنگ سنتی مردسالاری) اما جدای همه اینها " جدایی نادر از سیمین" تصویری واضح از تنش و نفاق و اختلافات خانوادگی جامعه ایران نشان میدهد. تا آنجا که من از آن مطلع هستم، این موارد از چشم مقامات ایرانی هم پنهان نمانده و عده ای واکنش های تندی نیز بدان نشان داده اند اما با تمامی این احوالات، جایگاه فعلی این فیلم نشان می دهد که مقامات ایران واقعاً دوست نداشتند که فرهادی را سرکوب شود. (لازم به ذکر است که فرهادی جایزه بهترین فیلم را در برلین را هم از آن خود کرد.) این فیلم یک شاهکار تمام عیار است و ممکن است که در انتها به عنوان بهترین فیلم در بخش خارجی جوایز نیز انتخاب شود.

تعداد انگشت شماری از علاقهمندان به سینما فرهادی 40 ساله را میشناسند، کسی که فیلم قبلیاش "درباره الی" تا حدودی از فیلم " L’Avventura" ساخته آنتونیونی اقتباس گرفت و به عنوان کارگردانی پیشرو بعد از کارگردانان معاصر و برجسته ایران همچون عباس کیارستمی، محسن مخملباف و مجید مجیدی مورد تمجید قرار گرفت. طبعاً بسیاری از علاقهمندان به سینما در آمریکا تا کنون هرگز درباره فرهادی نشنیدهاند و به همین دلیل شاید تمایل چندانی به تماشای" جدایی نادر از سیمین"نداشته باشند. شاید ترس از سکانسهای طولانی و ساکت در خانه و مناظر خشک دلیل این موضوع باشد؛ اما اشتباه نکنید، این فیلم بسیار جدی و پیچیده است که پر است از سرگرمی، شوخی و ترحم که چشمانداز جذاب خانواده معاصر ایران را در پشت کلیشهها به تصویر میکشد.

در صحنه آغازین ، ما زوج اصلی فیلم را میبینیم؛ نادر خوش تیپ و باوقار (پیمان معادی) و زن موقرمزش سیمین (لیلا حاتمی) که در مقابل یک قاضی که دوربین در ابتدا آن را نشان نمی دهد در حال مشاجره برای طلاق هستند. اما این قاضی، حوصلهاش از جر و بحث این دو نفر از طبقه متوسط مردم سر رفته است. سیمین میخواهد دختر یازده ساله خود ترمه را (سارینا فرهادی که دختر واقعی اصغر فرهادی است) با خود به خارج از کشور ببرد اما دلیل واضح و مشخصی نیز برای این کار ندارد، اما این در حالی است که نادر میخواهد در ایران بماند و از پدر پیر خود که به بیماری آلزایمر دچار است و نمیتواند او را تنها بگذارد، (علی اصغر شهبازی) مراقبت کند.

این فیلم یک نزاع موشکافانه است؛ هیچکس دین را زیر سوال نمی برد، جایگاه زن را تحقیر نمیکند و یا برخی قوانین قانون اساسی ایران را محکوم نمیکند. ممکن است تصور کنید نادر و سیمین از همان ثانیههای اول جو را آلوده میکنند. در واقع آنها در دعواهای ناتمام خود، باز هم ملاحظه می کنند و تا حرمت یکدیگر را نگه می دارند. اما نکته جالب توجه آنکه، در یک جامعه غربی، یک زوج یا به شدت با هم دعوا کرده و یا دوستانه از هم جدا میشوند. معمولا در جوامع غربی، حالت دیگری وجود ندارد!

وقتی که سیمین با مخالفت نادر برای طلاق مواجه میشود، به خانه پدری خود میرود و تلاش میکند تا از طریق قانونی حضانت ترمه را از آن خود کند. این در حالی است که نادر و سیمین بدون هیچ خصومتی با هم رفت و آمد دارند. نادر، راضیه (با بازی ساره بیات)، شخصی متدین و نیازمند را که در حومه شهر زندگی میکند، برای مراقبت از پدرش استخدام میکند. راضیه این کار را دوست ندارد و برای این کار آماده نیست؛ وی باید از دختر کوچک خود نیز مراقبت کند و نمیتواند به طور همزمان از پدر بیمار نادر نیز که مدام عادت دارد آپارتمان را ترک کند و در خیابان پرسه بزند، نگهداری کند. راضیه در مورد شغلش به حجت، شوهرش (با بازی شهاب حسینی) دروغ میگوید،چرا که میداند شوهرش به دلیل مذهبی و یا هر دلیل اجتماعی دیگر اجازه چنین کاری را به او نمیدهد. ( در یکی از سکانسهای تامل برانگیز فیلم، راضیه، در شرایطی که پدر نادر در شرایط بدی به سر می برد، به یک کارشناس امور دینی تلفن میزند و سئوال میکند که آیا شرعاً میتواند خودش پدر نادر را تمیز کند یا خیر.)

در واقع راضیه تلاش میکند تا به نحوی این شغل را به شوهرش که به تازگی نیز ورشکسته شده است منتقل کند، اما طوری که او اصلاً نفهمد این شغل خود او بوده است. اما از اقبال بد راضیه، این حقه او موجب آغاز تراژدیهای اجتماعی بعدی میشود، اما فیلمنامه فرهادی به گونهای است که شاید بیننده به سختی متوجه آن شود. سیمین و نادر کاراکترهای دوست داشتنی در این فیلم هستند که یک بیننده خارجی از طبقه اجتماعی متوسط به راحتی آن را درک میکند، کاراکترهایی که به نوعی قربانی خودخواهی، پیشداوری و غرور خود شدهاند. بیننده در آغاز فیلم شفقت کمتری نسبت به حجت و راضیه دارد – آنها زوجی رنجدیده، بسیار حساس بر روی مسائل مذهبی و از طبقه کارگر هستند – اما محرومیت و سرکوب شدن آنها در این فیلم غیر قابل انکار است و این سئوال که کدام زوج موجب آزار زوج دیگر در این فیلم میشود در ذهن بیننده به وجود میآید. در این فیلم حتی رفتارهای غیرطبیعی ترمه، معلم خصوصیش و رفتار همسایه نیز تاثیر گذار هستند.

وقتی نادر به خانه باز میگردد و پدر خود را پیدا می کند که بیهوش شده و به تخت بسته شده است و راضیه که ظاهراً گمشده است، خشمگین شده و او را اخراج میکند. در حین همین روند برخی از تابوهای متعدد ایرانی نقض میشوند و اتفاقات غمانگیزی رخ میدهد که شاید مسئول آن نادر باشد و شاید اینکه وی تقصیری نداشته باشد. چیزی که در پی این اتفاقات رخ میدهد نوعی رویهی پلیسی است که در آن تمام کسانی که شامل این اتفاق میشوند به نحوی دوست دارند دروغ بگویند و یا حقیقت را لاپوشانی کنند، اما سرنخها همه جا هستند و حقیقت سردرگم، هیچ کجا یافت نمیشود. نادر به دلیل آنچه با راضیه انجام داده است با محکومیت زندان روبرو میشود و راضیه نیز به دلیل آنچه که با پدر نادر انجام داده است با همین محکومیت مواجه میشود. در همین اثنا، حجت که بسیار دمدمی است تمام افراد را تهدید میکند، افراد بیگناه نیز برای کتمان حقیقت گمراه میشوند و سیمین نیز تلاش میکند کاری را انجام دهد که تمام افراد پولدار در این شرایط انجام می دهند، یعنی همه مشکلات را با پول حل و فصل کند.

لوکیشنهای این فیلم در تهران و توسط محمود کلاری فیلمبرداری و با بودجهای در حدود 500 هزار دلار ساخته شده است. "جدایی نادر از سیمین" یک درام با حال و هوای زندگی معاصر است.  فیلمی مملو از پیچیدگی و هیجان، که توسط شخصی کارگردانی شده است که سنتهای سینمای آمریکا و اروپا را در آن گنجانده است. جدایی نادر از سیمین فیلمی است که زندگی کنونی را به تصویر کشیده است،نه مانند فیلمهای آمریکایی که همیشه یک یا دو سال پیش را به نمایش میگذارند.  علاوه بر آن، این فیلم نگاهی عمیق به درون ملت و جامعهای دارد که عده کمی از ما آن را درک میکنیم، ورای یک کاریکاتور رسانهای،  یک اثر عمیق انسانی است که بازخوردهای احساسی و دید تراژدیک یک رمان خوب، آن را همراهی میکند.

منتقد: Andrew O'Hehir

مترجم: سعید هوشنگی

****************************************************

3- نقد و بررسی

 

موحد منتقم

سرانجام شاهکار بی چون و چرای اصغر فرهادی جدایی نادر از سیمین در جشنواره فجر اکران شد.. فیلمی که ارزش شش ساعت قرار گرفتن در صف  بی سابقه ی تماشای فیلم را داشت. فیلم را با هیجان ناشی از دیدن فیلم از کارگردان درباره الی نگاه کردم. و فیلم در انتها من را با چشمان اشک آلود بدرقه کرد! جدایی نادر از سیمین تمامی آنچه شما از یک فیلم عالی انتظار دارید، از میزانسن گرفته تا فیلمنامه و کارگردانی و بازیگری عالی، یک جا در خود دارد. از همه تعجب برانگیزتر بازی حیرت انگیز ساره بیات است. شهاب حسینی هم که اگر فقط به دوربین نگاه کند کافی است! فیلم قبل از اینکه مراحل ساختش تمام شود جایزه بهترین فیلمنامه را  از جشنواره آسیا پاسفیک گرفت و به بخش اصلی مسابقه برلین راه پیدا کرد.

 

جدایی نادر از سیمین با بازی لیلا حاتمی، شهاب حسینی، پیمان معادی، ساره بیات، سارینا فرهادی، علی اصغر شهبازی، بابک کریمی، شیرین یزدان بخش، کیمیا حسینی و با حضور مریلا زارعی روایت می‌شود. این فیلم با فیلمنامه، تهیه‌کنندگی و کارگردانی‌اصغر فرهادی مقابل دوربین رفته است. سیمین (لیلا حاتمی) می خواهد به همراه همسرش نادر و دخترش ترمه از ایران برود و همه مقدمات این کار را فراهم کرده. اما نادر (پیمان معادی) نمی خواهد پدرش را که از بیماری آلزایمر رنج می برد تنها رها کند. این اختلافات باعث می شود سیمین از دادگاه درخواست طلاق کند. اما دادگاه درخواست اش را رد می کند. سیمین مجبور می شود به خانه پدرش برگردد. ترمه به امید اینکه مادرش سیمین پیش آنها برگردد، تصمیم می گیرد پیش پدرش نادر بماند. نادر نمی تواند از عهده مراقبت از پدرش بر بیاید پس برای این کار یک مستخدم به نام راضیه (ساره بیات) استخدام می کند. این زن جوان که باردار است این کار را بدون اطلاع همسرش حجت (شهاب حسینی) قبول کرده است. یک روز نادر به خانه برمی گردد و....

 

فیلم به یکی از مشکلات خانواده های از سنت جدا شده و در راه رسیدن به مدرنیسم  جامعه ما می پردازد. که زن و شوهر بدون هیچ دلیلی و صرفاً دلایل خیلی کوچکی صرفاً به خاطر غروری که دارند تصمیم می گیرند از هم جدا شوند و هیچکدام از آنها حاضر به کوتاه آمدن از خواسته هایش در برابر نیست. به قول  جی اسکینر: گاهی جدایی ما آدم ها از یکدیگر، ساده تر از آن است که فکرش را بکنیم! پدر نادر که مبتلا به بیماری آلزایمر است یک سمبل تمام عیار از فیلم است. نادر  و سیمین در مرز بین داشتن و نداشتن  همدیگر هستند و در این میان احساسی ناپیدا به آنها نوید امید می دهد. ولی احساسی عمیق تر می گوید بهتر است به جای پرداختن به این احساس امیدواری متزلزل، آن را خاتمه دهند. شاید آن حس امید دختر آنها باشد و یا هرچیز دیگری. و دومی هم ممکن است غرورباشد؛ و دوباره هرچیز دیگری! ولی هرچه فیلم پیش می رود ماجراهای جدیدی وارد داستان می شود... همانند درباره الی هرچه به جلو پیش می رویم بازیگران با بحران های سخت تر و پیچیده تری روبرو می شوند و در پایان با یک ماتم تمام عیار (خود زنی های حجت و...) خاتمه می یابد. جدایی نادر از سیمین همانند درباره الی... باعث می شود ما در انتهای به خودمان فیلم بگوییم «همه اینها م یشد هرگز اتفاق نیافتد!»

 

پروانه ساخت فیلم جدایی نادر از سیمین بخاطر حرف هایی که اصغر فرهادی  در جشن خانه زده بود، در حین فیلمبرداری باطل شد. که البته پس از مدتی دوباره مجوز را گرفت. نمی دانم چرا پس از پایان فیلم جدایی نادر ازسیمین با خودم کلنجار می رفتم که انتخاب کنم درباره الی بهتر بود یا جدایی نادر از سیمین؟ باور کنید هرکاری کردم نتوانستم بین دو فیلمی که از بهترین فیلمهای عمرم هستند یکی را انتخاب کنم. این دو فیلم فرسنگ ها از سایر تولید های سینمایی ایران جلوتر هستند! جدایی نادر از سیمین فیلمی است که می تواند به راحتی با فیلمهای درجه یک روز سینمای جهان رقابت کند و نشان می دهد که اصغر فرهادی جامعه شناس بزرگی است که جامعه خود را به خوبی نگاه می کند و درس های خوبی به تماشاگران فیلمش از همین نگاه هایش می دهد. راستی چرا آنقدر پایان فیلم خوب بود؟ چرا بقیه کارگردان ها و فیلمنامه نویس ها نمی توانند چنین پایانی خلق کنند؟ جدایی نادر از سیمین آنقدر فیلمنامه ی خوبی دارد که در انتهای فیلم وقتی دختری که تنها یکی از قربانیان جدایی نادر از سیمین است گریه می کند و باید یا نادر و یا سیمین را  انتخاب کند، خودم هم مثل همان دخترک گریه ام گرفته بود! گویی من هم می خواستم از میان نادر و سیمین یکی را انتخاب کنم!

فیلمبرداری محمود کلاری هم قطعاً یکی از امیدداران کسب سیمرغ است (هرچند که سیمرغ درب رابر این فیلمبرداری اصلاً ارزشی ندارد) که در صحنه ی دادگاه به اوج خودش می رسد. فیلمبرداری فیلم در انتقال فضای فیلم به تماشاگر در جدایی نادر از سیمین کار بزرگی انجام می دهد.

 

همانند فیلم  درباره الی بحران در چهره بازیگران فیلم به شکل تمام عیاری موج می زند .لیلا حاتمی که استاد بازیگری در چنین نقش هایی است. شهاب حسینی و پیمان معادی هم که قبلا در درباره الی امتحان خودرا پس داده اند، در این فیلم حضوری خیره کننده دارند. فیلم فضاهای ساکت و بی روح و افسرده کننده ای دارد، که به خاطر رابطه ی رو به جدایی رونده ی نادر و سیمین به نوعی نشان دهنده روابط بین شخصیت های فیلم است. آدم از دیدن این همه ریزه کاری لذت می برد.یکی از کارهایی که برای انجام اش ثانیه شماری می کنم این است که نسخه ی خانگی فیلم جدایی نادر از سیمین را بگیرم و به صورت سیاه و سفید تماشایش کنم. قطعاً  تماشای فیلم  به صورت سیاه و سفید لذتی وصف نشدنی باید داشته باشد. موقع تماشای فیلم  با خودم احساس می کردم که دارم  یکی از فیلم های فصل اسکار را نگاه می کنم. فیلم اگر پخش کننده های خوبی داشته باشد می تواند حرف های بسیاری در جشنواره ها و محافل سینمایی بین المللی بزندو قطعا گیشه ای رویایی را پیش رو خواهد داشت. موقع بیرون آمدن از سینما تماشاگران اصلاً انگار توی این دنیا نبودند. ساکت مانده بوند. مثل مرده های متحرک از سینما بیرون می آمدند و معلوم نبود دارند به چه چیزی فکر می کنند!

«اینکه من باشم و تو باشی ولی ما نباشیم. جدایی همین است»

موحد منتقم

****************************************************

4- نقد و بررسی

 

لی مارشال - هالیوود ریپورتر

برلین- درست وقتی که به نظر غیر ممکن می رسد فیلمسازان ایرانی پا را فراتر از حدود ممیزی گذاشته و نظرشان را به تمام معنا ابراز کنند, جدایی نادر از سیمین اصغر فرهادی از گرد راه می رسد تا خلافش را ثابت کند. فیلم که در سطح روایت به ظاهر ساده اما از لحاظ روانی, اخلاقی اجتماعی پیچیده می نماید, موفق می شود جامعه ایرانی را در کانون توجه قرار دهد به گونه ای که کمتر فیلمی تا کنون قادر به این کار بوده است. مانند درباره الی, که دو سال قبل جایزه بهترین کارگردانی جشنواره برلین را برای فرهادی به ارمغان آورد و در بسیاری کشورها به روی پرده رفت, این فلیم هم توانایی آن را دارد که تماشاگران غربی را مجذوب خود کرده نبض‌شان را به درستی در دست گیرد.

با ابنکه ظاهراً سیاست جایی در تصویر ندارد, تمام داستان بر پایه جدایی زوجی از طبقه متوسط بنا شده چرا که زن قصه, سیمین (لیلا حاتمی) به دنبال آینده ای بهتر برای دخترش ترمه (سارینا فرهادی) می خواهد به خارج سفر کند. اما ممکن است این دلیل اصلی جدایی نباشد.

نادر (پیمان معادی که در درباره الی هم ظاهر شده) مرد نجیب اما سرسختی ست که توجهی به همسرش ندارد. آنقدر مغرور است که از همسرش نمی خواهد کنارش بماند و به خانه ی مادرش باز نگردد و این در حالی ست که همراه دخترش ترمه باید از پدر پیر خود که از آلزایمر رنج می برد نگه داری کند. با عجله زن فقیری به نام راضیه (ساره بیات) را برای کار روزانه استخدام می کند. زنی که باردار است اما بدون اجازه (یا با اجازه؟)ی شوهرش این کار را قبول می کند. چند روز بعد مرد او را اخراج و از در خانه به بیرون پرت می کند؛ زن از پله پرت و جنین سقط می شود. ادامه فیلم حول تنشی می گردد که با ورود شوهر جوشی و بدهکار راضیه به داستان و احضار نادر به دادگاه به جرم قتل نفس اوج می گیرد.

صحنه به صحنه, جزئیات چنان اضافه می شوند که ابعاد اخلاقی داستان را تغییر می دهند. فیلمنامه ی فرهادی به طرز قابل ملاحظه ای طرف هیچ یک از شخصیتها را نمی گیرد؛ حتی در مقابل, همه شان در آنِ واحد به یک اندازه حق دارند و ندارند. آنها همه در دام غرور و وجدان, اخلاق و مذهب, پول و شرافت گرفتارند.

فرهادی به رسم سومین اثر تاثیر گذار خود, چهارشنبه سوری, که ازدواج یک زوج طبقه متوسط را از نگاه کارگر جوانی نشان می داد به دقت روی تضاد طبقاتی گسنرده در ایران انگشت گذاشته, چیزی که از آن به فرق میان "مرفهین و مردم عادی" تعبیر می شود. سیمن و نادر و ترمه شغل, آپارتمان, ماشین, مدرسه و جهاان بینی طبقه متوسطی دارند؛ حتی وقتی هم دعوا می کنند صدایشان را بالا نمی برند و به راحتی می توانند قاضی (با بازی همدلی برانگیز بابک کریمی) را تحت تاثیر قرار دهند. در مقابل, راضیه و حجت به شدت فقیرند و در حاشیه شهر زندگی می کنند و از قشر آسیب پذیر جامعه اند.

راضیه بسیار مذهبی ست. حتی در جایی با مشاوری مذهبی تلفنی مشورت می کند تا ببیند عوض کردن لباسهای نجس پیرمرد حواس پرت هشتاد ساله ای گناه دارد یا نه. امتناع او از قسم به قرآن نقطه تحول داستان است.

دیگر شخصیت اخلاقگرای داستان ترمه نوجوان است, دختری به شدت جدی که یاد می گیرد در جامعه ای که تنها بر پایه دروغ عمل می کند باید از اصولش کوتاه بیاید. وقتی لحظه بیان حقیقت برای او فرا می رسد به انتخابی بسیار متفاوت از راضیه ی تحصیل نکرده می رسد.

مانند همه ی کارهای کارگردان, بیشترین توجه به بازیگران شده و بازیهای باورپذیر به عمقی نامتعارف در شخصیت پردازیها انجامیده است. هر پنج بازیگر فیلم در فیلمبرداری درخشان محمود کلاری به شدت برجسته نشان داده شده اند. گرچه فیلم دو ساعت به طول می انجامد, تدوین پر تحرک هایده صفی یاری اکشن در گیرکننده داستان از ابتدا تا انتها حفظ می کند.

لی مارشال - هالیوود ریپورتر

****************************************************

5- نقد و بررسی

 

اسکرین دیلی

اثر تازه اصغر فرهادی پس از فیلم خوب درباره الی یک درام نفس گیر اجتماعی اخلاقی ست که در ایران امروز می گذرد و کارگردانش را تا حد و اندازه ی کارگردانان درجه یک معاصرجهان ارتقا می بخشد, اثری که دیدن‌اش برای آنها که می خواهند بدانند بر سینمای ایران چه گذشته ضروری می نماید. فرهادی همچنان که کنترل خود را بر ریتم بازجویانه داستان (که شیوه ی کلاسیک هیچکاک را به ذهن متبادر می کند) و تضاد اخلاقی مختص خودش نشان می دهد, داستانی را بازگو می کند که نه فقط درباره زنان و مردان, والدین و فرزندان و عدالت و مذهب در ایران امروز است, بلکه پیچیدگی ها و سوالاتی جهانی را در رابطه با مسنولیت, فردیت و پیامدهای "راستگویی" مطرح می کند و اینکه چقدر مرز میان سرسختی و غرور (بخصوص در میان انواع مردان) و خودخواهی و ظلم می تواند باریک باشد.

درباره الی که در بخش مسابقه جشنواره برلین 2009 حضور داشت پخش گسترده ای نداشت, اما جدایی نادر از سیمین اثری هنری ست با جنبه های تجاری بیشتر. درباره الی نوعی درهم تنیدگی ذاتی و حسی کم و بیش تصنعی در برخی دیالوگها داشت اما فرهادی اینجا داستانی را یافته که طنین درونی خود را از طریق درام خانوادگی پر تنشی به تعالی می رساند که در تمامی اعصار واقعی و موجه خواهد بود.

بازی های باور پذیر از تیم بازیگری قوی با استاندارهای جهانی – شامل دو بازیگر کودک و نوجوان- و فیلمبردای روی دست با تصاویری دقیق و خودمانی بی آنکه حتی ذره ای پرتحرک جلوه کند, کمک می کند مهر تایید زده شود و بالاخره کارگردان در سرزمینهای گوناگون به رسمیت شناخته شود.

سیمین ناکام در طلاق, بالاخره خانه را ترک می کند (آن طور که بعداً مشخص می شود به قصد خانه ی مادرش) و نادر مجبور می شود راضیه (ساره بیات) را (که دختر بچه ای به نام سمیه دارد) استخدام کند تا وقتی سرکار است از پدرش نگه داری کند. تضاد طبقاتی میان راضیه و صاحب کارش حتی برای کسانی که با جامعه ایرانی آشنایی ندارند روشن است: او زن مومن و نجیبی است و چادر سیاهی به سر دارد, در مقایسه با روسری نخی ای که سیمین سرسری روی سر انداخته, در حالی که از کار در خانه مردی که از همسرش جداست ناراضی ست و حتی بیشتر, از تمیز کردن پدر او که خود را خیس کرده (او حتی با یک دوست یا مشاور مذهبی در مورد این که عوض کردن شلوار پیرمرد گناه دارد یا نه تلفنی مشورت می کند).

از طرفی نادر و سیمین ایرانی های مدرن فرنگی مابی هستند, از همان روشنفکر های طبقه مرفه ی که کارگردان در فیلم قبلی خود روی آنها متمرکز شده بود. این موضوع گرچه به زبان نمی آید اما اینکه این طبقه روشنفکر جایگاهی نه چندان راحت در ایرانی دارد که نه در دست طبقات ثروتمند بلکه حکومتی مذهبی اداره می شود, شکاف بین خانواده ی مرفه فرنگی ماب سیمین و خانواده مذهبی فقیر راضیه را پر رنگ تر و عمیق تر می کند آنگاه که وقوع یک اتفاق, اتهاماتی جدی را متوجه نادر می کند.

در حالی که پیچ و تابهای بازجویانه بعدی همچنان قانع کننده اند, تیزهوشی فیلم در روشی است که به کار می برد تا همزمان دلسوزی بیننده را در برابر دو کودک معلق نگاه دارد. نادر که خود درست نمی داند چگونه درستکار باشد, مدام مسئولیت اخلاقی را به دوش دخترش می اندازد و در حالی که فکر میکند دارد با او مثل بزرگها رفتار می کند فرزندش را از نظر احساسی تحت فشار قرار می دهد. در شکافی که در ادامه ظاهر می شود سمیه , دختر بچه کودکستانی, هم نقش دارد و آن یک نگاهی که دو دختر در دادگاه با هم رد و بدل می کنند خود گویا تر از یک صفحه دیالوگ است.

همچنان که فیلم به اوج خود نزدیک می شود, ما مانده ایم که کارگردان چطور می تواند یک پایان بندی در خور روایت داستانی قانع کننده خود و پیچیدگی های مضمونی آن پیدا کند. تشویق بی امانی که سالن مطبوعات بخش مسابقه جشنواره برلین را پر کرده – حداقل تا اندازه ای- در ستایش حساسیت و شاید ضرورت راه حلی ست که او در پایان به آن می رسد.

اسکرین دیلی

کافه سینما

****************************************************

6- نقد و بررسی

 

پوریا صادقی - نقد فارسی

شاید بزرگترین اتفاق امسال در نوروز اکران فیلم جدایی نادر از سیمین بود ، فیلمی که هیچ کس انتظار موفقیتش را نداشت . بعد از دیدن فیلم زیبای درباره الی همه می گفتند که فرهادی نمی تواند دوباره فیلم بسازد که به اندازه درباره الی موفق باشد ، ولی همه اشتباه می کردند . موفقیت بزرگ جدایی ، هنر فرهادی را به رخ ایرانیان و جهان کشید که اصغر فرهادی از آن دسته نیست که موفقیتی چشمشان را کور کند و دیگر نتوانند راهشان را ادامه دهند . او نشان داد چگونه می تواند به زیبایی هرچه تمام تر دنیای پیرامون خود را به شاهکاری تبدیل کند .

بعضی جدایی را کمتر از درباره الی می دانند ( مانند شبکه اجتماعی فینچر که بخاطر کمتر درگیری داشتن هایش بعضی ها آنرا جز ضعیف ترین آثار فینچر می دانند ) که این مسئله بازهم به داستان فیلم باز می گردد . اتفاق درونی جدایی به بزرگی اتفاق فیلم درباره الی نیست یا به گفته آقای مسعود فراستی : جدایی داستان کوچک را بسیار بزرگ می کند ، من این جمله را کاملا اشتباه می دانم ، زیبایی جدایی همین است ، نشان می دهد حتی اتفاقی کوچک چگونه می تواند عواقبی بزرگ داشته باشد .

در فیلم چهارشنبه سوری داستان در خانه ای اتفاق می افتد یا در طبقه ای از آپارتمان ، در درباره الی کمی باز تر می شود ، شخصیت های داستان بیشتر می شوند ، در ویلایی در شمال ، در جدایی داستان به 2 طبقه اجتماعی کشانده می شود و وسعت دیدش بسیار فراتر از چهارشنبه سوری و درباره الی می رود و همین است که آن را به فیلمی بهتر از درباره الی تبدیل می کند . جدایی هم وسعت دید بیشتری دارد و هم اینکه بیشتر قضاوت را بر عهده مخاطب می گذارد و این دید از همان صحنه اول فیلم ، وقتی که نادر و سیمین رو به دوربین نشسته اند و شما نقش قاضی را دارید نمایان می شود . هنر فرهادی این است که خود را در فیلمش پنهان می کند ، شما در هیچ صحنه ای از فیلم یادی از فرهادی نمی کنید ، حتی کمی به او فکر هم نمی کنید . دومین زیبایی کار او بیگناهی افراد در عین گناهکاریشان است .تا آخر فیلم تصمیم بر اینکه تقصیر کار را چه کسی بدانیم سخت است . همه با هم تقصیر کارند ، کارها در هم گره می اندازد و این مسئله پیش میآید . برای مثال لحظه ای که شخصیت 1 تقصیر کار است و شخصیت 2 سختی می بیند دلیل بر لحظاتی بعد است که شخصیت 2 گناهکار است و شخصیت 1 زجر می کشد . پس هیچ کدام بیگناه و هیچ کدام گناهکار نیستند . میتوان به همه حق داد میتوان هم نداد .

ولی این مسئله دلیلی بر ماندگاری و زیبایی فیلم نیست . فیلم های فرهادی با فیلم های ایرانی که تا بحال دیده ایم تفاوت زیادی دارند ، آن چیست ؟ چرا راضی می شویم غم و غصه های شخصیت ها را بدون هیچ استراحتی به چشمان و مغزمان تحمل کنیم و ببنیم ، فقط یک دلیل وجود داردو آن آینه بودن فیلم های فرهادی است . شخصیت های فیلم خود ما هستیم ، چرا قضاوت سخت است ، چون فکر که می کنیم میبینیم اینجا اگه من هم بودم اینطور می کردم ، فرهادی جامعه اش را به زیبایی تمام می شناسد ،او در زندگی اطرافش جستجو می کند ، کوچکترین موارد هم از چشمانش نمی افتد ، و این مسئله است فیلم های فرهادی را از دیگر فیلم ها متمایز می کند ، همین است که باعث می شود وقت خودمان را صرف دیدن اتفاقی کوچک بکنیم ، چون در حال دیدن خودمان هستیم .

فیلم به یادمان می اندازد که کمی به کارهایمان با دید بازتری نگاه کنیم ، شاید حرفی از ما دیگری را خورد کند و باعث لحظاتی همچون لحظه خودزنی های شهاب حسینی در آخر فیلم شود که واقعا یادش هم قلب را به درد می آورد ، شاید باید بیشتر حواسمان باشد ، غرور و تکبر را کمی کنار بگذاریم مگر نه در این میان کسانی را که کمتر درگیر مسائل ما هستند را بیشتر نابود می کنیم ، اشک های ترمه در آخر فیلم نشان همین موضوع است و چه بسا از این ترمه ها در اطراف ما بسیار زیاد هستند . یه فیلم اگر بخواهد می تواند مانند جدایی دنیایی بزرگ باشد یا فقط یک فیلم باشد .

وقتی می خواهیم فیلمی کمدی بسازیم معمولا به سراغ قشر پولدار جامعه می رویم و یا تقابل او با قشر فقیر ، برای فیلم های معنا گرا هم معمولا دنبال خانواده هایی که دچار مشکل خیلی وخیمی معمولا قتل شده اند یا بدنبال پول هستند می رویم . فیلم فرهادی ( اینجا باید خدا را شکر کرد ) نه کمدی است نه معنا گرا همین مسئله آن را از فیلمهای ایرانی جدا می سازد . فیلم او فیلم است ، نه معنا گرا نه کمدی ، فیلمی اصیل است ، نه تقلید است نه کپی ، نه از ریتمی تقلید می کند نه از موضوعی ، اصالت خود را به هیچ عنوان از دست نمی دهد و همین باعث شد برای اولین بار  فیلمی از کشورم را دوبار در سینما ببینم !

صحبت در مورد موضوع کلی فیلم سخت است ، شما می گویید اساس فیلم دروغ است من می گویم نه اساس فیلم درگیری دو قشر جامعه است دیگری آن را تکذیب کرده اساس فیلم را تلاق می داند و هزاران پایه و اساس دیگر برای فیلم که باز هم هنر فرهادی را به رخ می کشد و اینجاست که از خود می پرسیم ، چرا در میان 70 میلیون انسان ، 70 میلیون ایرانی که ادعای فرهنگ و قدرت داریم ، یک نفر است که خودمان را خوب می شناسد .

پوریا صادقی - نقد فارسی

****************************************************

7- نقد و بررسی

 

راجر ایبرت

این فیلم ایرانی تا پیش از 27 ام ماه ژانویه در شیکاگو اکران نمی شود. فیلم برنده ی جایزه ی خرس طلایی برلین شد و به تازگی هم توسط حلقه ی منتقدان فیلم نیویورک، بهترین فیلم خارجی سال لقب گرفت. این فیلم مشخصاً از ویژگی های ایرانی برخوردار است، اما به عقیده ی من هر چقدر فیلمی بیشتر به تجربیات انسانی بپردازد، جهانی تر است. از سوی دیگر، به نظر می رسد فیلم هایی که "برای همه" مناسبند، برای گروه خاصی از آدم ها ساخته نشده اند. در این فیلم، طرح داستان که به راستی شایسته ی یک رمان ارزشمند است با تأثیر حسی نمایشی ملودرام، همراه شده است. جدال و کوشش برای گرفتن حق حضانت فرزند، چالشِ داشتن پدری آلزایمری، ریزه کاری های قانونی، و معمای پیچیده ای که باید پاسخ حقیقی آن کشف شود، از مسائلی هستند که در این فیلم به آنها پرداخته می شود. از نظر بازنمایی چندین روایت مختلف از یک اتفاق معین، پیچیدگی فیلم در حد فیلم راشومون Rashomon است.

یک زوج امروزی ایرانی در فکر مهاجرت به اروپا هستند تا برای دخترشان فرصت زندگی آسوده تری ایجاد کنند. مادر خانواده قصد دارد هر چه زودتر برود. پدر خانواده به دلیل بیماری آلزایمر پدرش و نیاز او به مراقبت، تعلل می کند. در یکی از جلسات دادگاه زن به او می گوید: "اون حتی نمیدونه تو پسرشی!" و شوهرش جواب می دهد:"ولی من که می دونم اون پدرمه". فکر می کنم بتوانیم گفته های هر دو را درک کنیم و خودمان را در موقعیت آنها تصور کنیم.
پرستار مردی را برای نگهداری از پدر استخدام می کنند،‌ اما او نمی تواند سر کار خود حاضر شود و همسرش مخفیانه به جای او مشغول به کار می شود. دست زدن به مردی غریبه بر خلاف اصول مذهبی زن است، اما آنها به درآمد این کار نیاز دارند. این موضوع سرآغاز اتفاقاتی است که به ایجاد یک تنگنای اخلاقی شدید منجر می شوند. درونمایه ی اصلی فیلم اصغر فرهادی حقیقت است و اینکه هنگامی که تا حدودی از اصل واقعه با خبر هستیم اما آدم های مورد احترام ما بر سر راست و دروغ آن اختلاف دارند، چه احساسی پیدا می کنیم. فیلم "جدایی نادر از سیمین" قطعاً یکی از آن شاهکارهای تماشایی خواهد بود که تا چند دهه ی بعد هم تماشاگران خود را پیدا خواهد کرد.

راجر ایبرت

مترجم: الهام بای

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۶
بیژن چوبینه